دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۴

!دلم برات تنگ شده جونم



دلم بد جوری گرفته
هانیه از اون روزی که رفتی تعادل زندگیم بهم خورده؛ صبح که از خواب بلند میشم بی حوصلمو اصلاً دل و دماغ هیچ کاریو ندارم. این درسای لعنتی هم که تمومی ندارن. تا از شر یکیش خلاص میشم یاد یکی دیگه می افتم و دوباره باید این "ایز یو داز" مسخره رو شروع کنم. شب و روزم قاطی شده. شبا خوابم نمی بره و روزا همش خمیازه می کشم. دیشب ساعت سه بود که بهت زنگ زدم. هانیه ... یاد اون آهنگه افتادم
"دلم برات تنگ شده جونم ... می خوام ببینمت نمی تونم"
"نیمه شب از خوابم پا میشم ... نیستی پیشم، باز دیوونه می شم"
... دوری تو تیشه زد به ریشه ام
!هانی تهران در چه حاله؟ انقدر دلم هوای برفای تهرونو کرده که نگو. چی می شد منم باهات می تونستم بیام
!یادت نره جای منو تو رستورانه هفتاد و دو خالی کنی
اگه تونستی یه سری هم به دانشگاه و کافی شاپ شیث بزن. هر چی باشه نوبت عاشقی ما هم از اونجا شروع شد. یادته؟

حروف


میل مرگی عجیب در من است
مثل شباهت سین به اصوات سادگی
مثل شباهت زندگی به نون والقلم ... والکاف
مثل شباهت پروانه و پری
مثل شباهت عشق به حرف عین، به حرف شین، به حرف قاف؛
!یا بازی واژه با معنا، چه می دانم
:هر چه هست، همین است
از همه گریزانم، از این همه همهمه گریزانم
دیگر سر هیچ بازاری نخواهم رفت
دیگر برای هیچ کسی آواز نخواهم خواند
ـ تا زنده ایم، نگرانیم
وقتی هم که می میریم
باز چشمهامان یک سو را می نگرند ـ
اما ای کاش میان آن همه شد آمد شب و روز
ما راه خود را می رفتیم
تو سوی من بودی و من سوسوی تو بودم
اصلاً به کسی چه مربوط
که من بالای خواب دریا گریسته ام
یا در گمان کودکی از خواب گریه ها!؟
به ارواح خاک زنی گمنام در مشرق آسمان، قسم
من از این همه گریزانم، از این همه همهمه گریزانم

چگونه


به من بگوييد فرزانه گان رنگ و بوم و قلم
چگونه خورشيدی را تصوير می كنيد
كه ترسيمش سراسر خاك را خاكستر نمی كند؟

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴

آزار


دختری خوابيده در مهتاب
چون گل نيلوفری بر آب
خواب می بيند
خواب می بنيد كه بيمار است دلدارش
وين سيه رؤيا، شكيب از چشم بيمارش باز می چيند
می نشيند خسته دل در دامن مهتاب
چون شكسته بادبان زورقی بر آب
می كند انديشه با خود
از چه كوشيدم به آزارش؟
وز پشيمانی سركشی گرم می درخشد
در نگاه چشم بيدارش
روز ديگر باز
چون دلداده می ماند به راه او
روی می تابد ز ديدارش
می گريزد از نگاه او
باز می كوشد به آزارش

داروگ

خشک آمد کِشتگاه در جوار کشت همسایه
گر چه می گویند
می گریند روی ساحلِ نزدیک سوگواران در میان سوگواران
!قاصد روزان ابری، داروگ
کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه تاریک من
که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیواراطاقم
دارد از خشکیش می ترکد
ـ چون دل یاران که در هجران یاران ـ
!قاصد روزان ابری، داروگ
کی می رسد باران؟
نیما یوشیج

شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۴

گفتگوی من و نازی ، زیر چتر


!نازی : بيا زير چتر من كه بارون خيست نكنه
می گم كه خیلی قشنگه كه بشر تونسته آتيشو كشف بكنه
!و قشنگتر اينه كه ياد گرفته گوجه را تو تابه ها سرخ كنه و بعد بخوره
راسی راسی، يه روزی اگه گوجه هيچ كجا پيدانشه، اون وقت بشر چكار كنه؟
من: هيچی نازی، دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوريم
وقتی آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر لباسارو می كنه و با هلهله از روی آتيش می پره
نازی: دوربين لوبيتل مهريه مو اگه با هم بخوريم
هلهله های من و تو چطوری ثبت می شه؟
من: عشق من! آب ها لنز مورب دارند، آدمو واروونه ثبتش می كنند
عكسمون تو آب بركه تا قيامت می مونه
نازی: رنگی يا سياه سفيد ؟
من: من سياه و تو سفيد
نازی: آتيش چی ؟ تو آبا خاموش نمی شن آتيشا؟
من: نمی دونم والله چتر رو بدش به من
نازی: اون كسی كه چتر رو ساخت عاشق بود؟
!من: نه عزيز دل من، آدم بود

!یکی به دنیا اومد



! آقا بالاخره یکی از دوستای ما بچه دار شد
دیروز، پریروز بود یکی از دوستام برام یه پیغام گذاشته بود که به فلان لینک سر بزن. ما هم سرمونو زدیم به اون لینکه و دیدیم بهله! این دوست ما بچه دار شده و کلی ذوق مرگ شدیم. تازه بچه شم دوقلو از آب در اومده. یه پسر به اسم موشه و یه دختر به اسم ننی. اما این طور که بوش می یاد آقا موشه عاشق پیشه و آروم و لطیفه. هی از عاشقی و زندگی و دوستی و چیزای خوب میگه. حتی تو گلایه هاشم لطافتو می شه حس کرد. اما از ننی چی بگم؟ چی بگم که هر چی بگم کمه. بابا هنوز یه هفته نیست به دنیا اومده داره گیر می ده به نظام هستی. هی می گه زن و مرد نداریم. دختر و پسر نداریم. بعد دوباره یادش میره چی گفته و دو خط پائین تر می گه ما زنا ... خلاصه باز چند خط بعد گیر می ده که چرا روز زن داریم و روز مرد نداریم. یا چرا مردا انجمن مرد ندارن. آقا خلاصه این که این ننی خانم که خودش معتقده خانم هم نیست افکار عجیب غریب و نویی داره . از دست ندینش که حیفه! از الانم به فکر بچه افتاده و از فکر دختردار شدن قند تو دلش آب می شه. دیگه چی؟ آهان اسم یکی از دوستاشم احتمالاً به خاطر مسائل امنیتی عوض کرده و هی تو نوشته هاش تکرار می کنه. اما چه عوض کردنی! یه چیزی تو مایه های این که به نسیم بگی بادِ یواش! یعنی دیگه هر چی بگی من زن نیستم بیشتر بهت می خندم ننی
حالا فوتبال. اولم علی دایی . آقا دمش گرم. بازی پرسپولیس و صبا رو دیدی؟ حال کردم یه نفری پرسپولیسو کرده بود تو قوطی. اون پاسش به بختیاری زاده ( گل اول ) منو یاد پاس پله به تستائو انداخت تو فینال جام جهانی سال هزار و نهصد و هفتاد مکزیک، جلوی ایتالیا
یه چیزه دیگم این که جمعه استقلال و پرسپولیس بازی دارن. آقا خوش به حال من که ایران نیستم. حالا شما می شینین به امید دیدن یه بازیه خوب و آخرش همتون شاکی هستین


جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۸۴

!تو باور نکن

نه
،پرس و جو مکن
حالم خوب است ؛
همین دم دمای صبح
!ستاره ای به دیدن دریا آمده بود
،می گفت ملائکی مغموم ماه را به خواب دیده اند
!که سراغ از مسافری گمشده می گرفت
...باران می آید
و ما تا فرصتی ... تا فرصتِ سلامی دیگر خانه نشین می شویم
!کاش نامه را به خط گریه می نوشتم ری را
چرا بایداز پسِ پیراهنی سپید
هی بی صدا و بی سایه بمیریم
!هی ... همین دلِ بی قرار من؛ ری را
کاش این همه آدمی
!تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می داشتند
!ری را ... ری را
،تنها تکرار نام توست که می گویدم
!دیدگانت خواهرانِ بارانند

خدا نگهدارت





آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۴

دوری تو


قبول نیست ری را
بیا قدم هامان را تا یادگاریِ درخت شماره کنیم
هر که پیشتر از باران به رؤیای چشمه رسید
پریچه بی جفت آبها را ببوسد؛
برود پشت بال پروانه
هی خوابِ خدا و سینه ریز و ستاره ببیند
،غصه هامان گوشه گنجه بی کلید
،مشقهامان نوشته
،تقویم تمام مدارس در باد
،و عید یعنی همیشه همین فردا
،نه دوش و نه امروز
،تنها باریکه راهی ست که می رود
،می رود تا بوسه، تا نقل و پولکی
،تا سهم گریه از بغض آه
!ها ... ری را
،حالا جامه هایت را
تا به هفت آب تمام خواهم شست؛
...صبح علی الطلوع راه خواهیم افتاد
،می رویم، اما نه دورتر از نرگس و رؤیای بی گذر
،باد اگر آمد
شناسنامه هامان برای او؛
،باران اگر آمد
چشمهامان برای او؛
،تنها دعا کن کسی لای کتاب کهنه را نگشاید
من از حدیث دیو و
!دوری از تو می ترسم ... ری را

کسی می آید...


من خواب دیده ام کسی می آید
من خواب یک ستاره قرمز را دیده ام
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست
کسی که دلش با ماست
کسی می آید
...
عسل

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

تو


کاش آن آینه ای بودم من
که به هر صبح
تو را می دیدم
می کشیدم همه اندام تو را در آغوش
،سرو اندام تو با آن همه پیچ
آن همه تاب؛
آنگه از باغ تنت می چیدم
گل صد بوسه باد

سیب

تو به من خنديدی
و نمی دانستی من به چه دلهره
از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پی من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتی و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
می دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا خانه كوچك ما سيب نداشت
احتمالاً همتون با این شعر حمید مصدق آشنایین
حالا من تازگیا یه شعر دیگه پیدا کردم که در جواب این شعره. البته از نظر شیوایی به شعر حمید مصدق نمی رسه ولی خیلی لطیف و قشنگه
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تورا
خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان منو
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چه می شد
که اگر باغچه کوچک ما سیب نداشت

!کبریت بی خطر


سلام
خوب از این شروع کنم که بنا به دلایل استراتژیک مجبور شدم کلی از نوشته هامو پاک کنم. از دوستایی که توی اون نوشته ها نظر داده بودن معذرت می خوام. ببخشید. بعد هم این که یه ناشناسه دیگه که می دونم از رفقای خوبمه و احتمالاً اول اسمش حمید فناییه واسم یه پیام گذاشته و از خوابیدن زیر پرچم کانادا نوشته... آقا یادته عجب شبی بود... بیچاره کاوه دیگه قاط زده بود از دست ما... ماجرای چراغ روشن کردنو یادت میاد؟ شلوار پوشیدن وحید رو چی؟ آقا عجب شب خوبی بود...به قول سید علی صالحی یادت بخیر شادمانیه بی سبب
یه خبری چند روز پیش خوندم که واقعاً مضحک بود! تو روزنامه شرق نوشته بود بعد از بیست سال اولین سینما توی عربستان قراره افتتاح بشه. البته قراره فقط کارتون اونهم برای کودکان و خانم ها پخش بشه! روزی هم سه ساعت! علت این مسأله هم اینه که دولت جهنم دنیوی (عربستان) سینما رو مغایر با قوانین اسلام می دونسته
یه خبر دیگه هم این که اونایی که با شهر قصه خاطره دارنو دوست دارن بازم گوشش کنن، می تونن این دو تا لینکو چک کنن. نمی دونم چرا هر وقت که یاد شهر قصه میفتم اون سفر فومن - ماسوله و اجرای شهر قصه توسط امیر اسفندیاری میاد تو ذهنم
روحت شاد

شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۴

همین


سنگینم از نگفتن؛
،از مُهرِ زُمختِ سکوت
بر لبهایی که زیر این نقاب سیاه پنهان است؛
،خسته ام خسته
کاش می توانستی برای یک لحظه به این لحظه بیندیشی که
...دل من بدون نوشتن خواهد مرد

خاطره

سلام
دیروز که اومدم تو بلاگ، یه کسی برام پیغام گذاشته بود که مدت ها بود ازش بی خبر بودم
علی تربتی از دوستانِ دوره دانشگاهم بود که البته چون از من چند سال جولو تر بود، خیلی با هم رفت و آمد نداشتیم ولی من علی رو از دوره کنفرانس هیدرولیک (تابستون هفتاد و شیش) می شناسم. خیلی خوش حال شدم وقتی از پیامش یه جورایی فهمیدم داره میاد اینجا. وبلاگ توپی هم داشت که به دلم چسبید. ... راستی، آقا یکی هست که گاهی واسه من پیام میذاره ولی نه اسمی ... نه رسمی ... آخه یکی نیست بهش بگه: بابا اف بی آی ... بابا سی آی ای ... می خوامت یواشکی! از عسل عزیز و مهین مهربون هم ممنونم که با پیامشون بهم نیرویِ نوشتن می دن. آره عسل جون اون سفرو خوب یادمه ... چه روزای خوبی بود ... همه دورهم بودیم ... یادش به خیر

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

ایمان داشته باش

دعا معمولاً تنها راه مقابله با بعضی مشکلات غیر قابلِ حله
ناتال جروم

یه نگاهِ ساده

بعضی وقتا یه نگاه ساده
می سازه از یک نفر عاشقی دلداده، شاعری آواره، عاشقی بیچاره
بعد از اون تیکه نگاه
انگار افتادم تو چاه
بیخود از خود شد و رفت
اون جوون سر به راه
نه میشه ازش نوشت
نه میشه ازش گذشت
نه میون جَمعِ و
نه توی خلوتِ دشت
از همون لحظه نگاه
دل من، شدی رفیق نیمه راه
یادته قول داده بودی دیگه از من دور نشی
چشاتو واکن دلم، قول داده بودی کور نشی
دیگه لجبازی نکن دلکم
اینقده با این تن پیر بازی نکن
انگار هیچی ندیدی، بگذار و بگذر دل من
از ما گفتن، یه روزی می میری آخر دل من
نه تو اولین بودی نه آخرین، تو عاشقی
می دونم حقّم داری، مونده درونت عاشقی
تورو جون هر کسی که دوست داری
دیگه دست بردار از این قصه عشق
تو کجا و عشق کجا
نداری طاقت عشق
با نگاهت ای دلم
کاری دادی به دست ما
چشم من خوب می پیچونی
این دل سر مست مارو
به ارواح خاک این دلم قسم
بذا تا که بی کسم
نمی دم این دل مرده رو به چشم
تا که زندش کنه و
باز بگیره بونه عشق

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

مینی کوپر

مــــــــیـــــــــــنـــــــــی کـــــــــــــــــــوپـــــــــــــــــــــــــــــر
**************************************************




اینم واسه گل روی فسقلیه عزیزم که مینی کوپر دوست داره

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۴

اینجا یکشنبه عصراش عین جمعه های ایران، دلگیره

سلام
الان عصر یکشنبسو، منو هانیه هم تو خونه نشستیم، بیرون هم برای سومین روز متوالی بارونیه. بارون که میگم بد جوریه ها، بی وقفه و با شدت میاد، ول کن هم نیست! امروز یه خورده قیافه بلاگمونو دستکاری کردم که البته باید از راهنمایی های داش علی تشکر کنم. حالا سعی می کنم ذره ذره شکل و شمایل بلاگو بهتر کنم. قرار ورزش امروز هانیه هم کنسل شده و هانیه داره کتاب می خونه. منم که زدم بر طبل بی عاری و ول گشتم این یکی دو روزو! حالا بعداً گندش در میاد؛
راستی هانیه هم تا ده، یازده روز دیگه بر می گرده ایران. من از همین الان که هانیه رو نگاه می کنم دلم تنگ میشه براش. خدایا چی می شد الان هانیه رفته بود و برگشته بود

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴

نشانی ها


حالا ديگر دير است
من نام كوچه های بسياری را از ياد برده ام
نشانی خانه های بسياری را از ياد برده ام
!... و اسامی آسان نزديكترين كسان دريا را
راستی آيا به همين دليل ساده نيست كه ديگر هيچ نامه ای به مقصد نمی رسد؟
!نه ری را
سالها و سالها بود كه در ايستگاه راه آهن
در خواب و خلوتِ ورودی همه شهرها، كوچه ها، جاده ها، ميدان ها
چشم به راه تو از هر مسافری كه می آمد
سراغ كسی را می گرفتم
... كه بوی ليموی شمال وشب حلال دريا را می داد
چقدر كوچه های خلوت بامدادی را خيسِ گريه رفتم
... و در غم غروب باز آمدم
من می دانستم تو از ميان روشن ترين رؤياهای روزگار
تنها ترانه های ساده مرا برگزيده ای
چرا كه من هنوز هم خسته ترين برادر همين سادگانِ زمينم
! ری را
هر بار كه نام تو بر دفتر گريه های من جاری شد
مردمانی را ديدم كه آهسته می آمدند
همانجا در سايه سار گريه و بابونه، عطر تو را از باغ پروانه به خواب كودكان خود می خواندند
مردمان می فهمند
مردمان ساكت و مردمان صبور می فهمند
مردمان ديری ست كه از راز واژگان ساده من
به معنایِ بعضی از آوازها رسيده اند
...رازی دارد اين سادگی
...اين رسیدن رؤيا
... معلوم است كه بعد از نامه ها مرا آوازی از تحمل اوقات گريه آموخته اند
كجا می روی حالا؟
...بيا
،هنوز تا كشف نشانی آن كوچه
... حرفِ ما بسيار و وقتِ ما اندك وآسمان هم كه بارانی ست
،اصلاً فرض كه مردمان هنوز درخوابند
،فرض كه هيچ نامه ای هم به مقصد نرسيد
،فرض كه بعضی از اينجا دور
حتی نان از سفره و كلمه از كتاب
...شكوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفته اند
با رؤياهامان چه می كنند؟

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴

دلتنگی


گاهی اوقات چقدر دلم برای خودم تنگ می شود

دوستتان ندارم


همين كه باز از همهمه نان و سكوت و مدارا به خانه بر می گرديم
خيال می كنيم در و ديوار و سايه ها خاموشند، اما كافی ست كمی دقت كنيم
يك نوع دقتِ بی هيچ اشاره به هر چه هست؛
بعد می بينی در و ديوار و سايه وسكوت آهسته و پنهان از پريشانی تو می پرسند
می پرسند باز كه خسته و كلافه و بی تكليف
... پس تو مگر اهل اين
اصلاً به شما چه كه من بی چراغ
هی بوده های بی دليل
حقايق سختِ دشوارِ ناروا
دوستتان ندارم

دعای مادر ترزا

خداوندا! مرا شايسته آن كن تا به همنوعانم كه در سراسر دنيا در فقر و گرسنگی به دنيا می آيند و می ميرند؛ خدمت كنم
خدايا! امروز با دستهای ما عشق، ‌آرامش و سرور به آنها ببخش
خدايا! مرا معبر آرامش كن؛ ‌تا آنجا كه نفرت هست، عشق جاری سازم؛ آنجا كه خطا هست، بخشايش بگسترم؛
آنجا كه جدايی هست، وصل بيافرينم؛ آنجا كه لغزش و دروغ هست، حقيقت بياورم؛ آنجا كه ترديد هست، ايمان بياورم؛ آنجا كه ظلمت هست، نور بتابانم
و آنجا كه اندوه است، شادی منتشر كنم
خدايا! مرا موهبت آن عطا كن تا به جاي آسودن، به ديگران آسايش بخشم و بجای آنكه ديگران دركم كنند، دركشان كنم و بجای آنكه عشق دريافت كنم، عشق بورزم زيرا با فراموش كردن خويش است كه می توان به هرچيز رسيد؛ با بخشايش است كه بخشوده می شويم و با مردن است كه زندگی ابدی ميابيم
با تشکر از شیوای عزیز

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۴

تو

با هر چه عشق، نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود، راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود

با تو ایمنم

با تو ایمنم
و با تو سرشارم از هر چه زیبایی است
پناهم باش، تا سنگینی غربت از شانه هایم فرو ریزد
... و ملال تنهایی از چشم هایم
باورم کن که شعر در من، طغیان یگانگی است
و حماسه دوست داشتن؛
من دیگر گونه دوست می دارم
و دیگر گونه یگانه ام
مرا تنها می توان با من سنجید
و تو را تنها با تو
... که سالهاست در جستجوی تو بوده ام
****************
با تو آبی می بینم تمام بیناییم را
،چشمانت شکوه شکیبایی
،گیسوانت ادامه باران ها
و دلت ترانه دریاهاست؛
********************
،زمزمه سرانگشتان باد در خواب خوش گیسوانت
زیبایی شاعرانه ای است که دلم را به بازی می گیرد؛
و نجابت کلامت، آنچنان که هر کلام دیگر را بی رنگ می کند؛
در چشم انداز هر کجای طبیعت، تو را می بینم
...درچشمه، در رود، در دریا، در گل، در درخت، در جنگل، در دره، در دشت، در کوه
با این همه، هنوز در تو حیرانم
که تمامی عشقی در یک وجود
و تمامی آرزویی در یک لباس

بچرخانم بر حول این مدار

!زیبا
،هوای حوصله ابریست
چشمی از عشق ببخشایم
،تا رود آفتاب
بشوید دلتنگیه مرا؛
زیبا! هنوز عشق در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامی دلها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که طری بالایت در تند باد عشق نلرزد
زیبا! آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم، شعر است
زیبا چشم تو شعر، چشم تو شاعر است
من، دزد شعرهای چشم تو هستم
زیبا! کنارِ حوصله ام بنشین
بنشین و مرا به شطّ غزل بنشان
بنشان مرا به منظره عشق
بنشان مرا به منظره باران
بنشان مرا به منظره رویش
من سبــــز می شوم
زیبا ستاره های کلامت را در لحظه های ساکتِ عاشق، بر من ببار
بر من ببار تا که برویَم بهاروار
...چشم از تو بود و عشق
بچرخانم بر حول این مدار

یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۴

هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام

نه من سراغ شعر می روم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به شادمانی می نگرم ری را
هرگز تا بدین پایه بیدار نبوده ام
از شب که گذشتیم
حرفی بزن سلام نوش لیموی گس
نه من سراغ شعر می روم
نه شعر از من ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به حیرت می نگرم ری را
هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام
پس اگر این سکوت
تکوین خواناترین ترانه من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور
حالا از همه اینها گذشته، بگو
راستی در آن دور دست گمشده آیا
هنوز کودکی با دو چشم خیس و درشت، مرا می نگرد؟

دکتر چمران

سلام
امروز داشتم متنی به اسم" نیایش دلربا" رو توی یه سایت می خوندم، وقتی تمامِ مطلب رو خوندم، حالم دگرگون شده بود؛ احساس کردم چقدر از خدایی بودن، دور شدم؛ چقدر نیاز به باز پروری دارم. نوشته ها مال دکتر چمران بود که من به جز اسم و چهره اش هیچ چیزی ازش نمی دونم. به نظرم خیلی نوشته پاکی بود، واسه همین یه گوشه هایی شو اینجا میارم ، اگر هم باهاش حال کردین لینکش اینه
خدايا! هدايتم كن! زيرا مي‏دانم كه گمراهي چه بلاي خطرناكي است
خدايا! هدايتم كن! كه ظلم نكنم، زيرا مي‏دانم كه ظلم چه گناه نابخشودني است
خدايا! نگذار دروغ بگويم، زيرا دروغ ظلم كثيفي است
خدايا! محتاجم مكن كه تهمت به كسي بزنم، زيرا تهمت، خيانت ظالمانه‏اي است
خدايا! ارشادم كن كه بي‏انصافي نكنم، زيرا كسي كه انصاف ندارد شرف ندارد
خدايا! راهنمايم باش تا حق كسي را ضايع نكنم، كه بي‏احترامي به يك انسان، همانا كفر خداي بزرگ است
خدايا! مرا از بلاي غرور و خودخواهي نجات ده، تا حقايق وجود را ببينم و جمال زيباي تو را مشاهده كنم
خدايا! پستي دنيا و ناپايداري روزگار را هميشه در نظرم جلوه‏گرساز، تا فريب زرق و برق عالم خاكي، مرا از ياد تو دور نكند
خدايا! من كوچكم، ضعيفم، ناچيزم، پركاهي در مقابل توفان‏ها هستم، به من ديده‏اي عبرت‏بين ده، تا ناچيزي خود را ببينم و عظمت و جلال تو را براستي بفهمم و به درستي تسبيح كنم
خدايا! دلم از ظلم و ستم گرفته است، تو را به عدالتت سوگند مي‏دهم كه مرا در زمره ستمگران و ظالمان قرار ندهي
خدايا! مي‏خواهم فقيري بي‏‏نياز باشم، كه جاذبه‏هاي مادي زندگي، مرا از زيبايي و عظمت تو غافل نگرداند
خدايا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تا در غوغاي كشمكش‏هاي پوچ مدفون نشوم
خدايا! دردمندم، روحم از شدت درد مي‏سوزد، قلبم مي‏جوشد، احساسم شعله مي‏كشد، و بندبند وجودم از شدت درد صيحه مي‏زند، تو مرا در بستر مرگ آسايش بخش
خسته‌‏ام، پير شده‏ام، دل‏شكسته‏ام، نااميدم، ديگر آرزويي ندارم، احساس مي‏كنم كه اين دنيا ديگر جاي من نيست، با همه وداع مي‏كنم، و مي‏خواهم فقط با خداي خود تنها باشم
خدايا! به سوي تو مي‏آيم، از عالم و عالميان مي‏گريزم، تو مرا در جوار رحمت خود سكني ده

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

صدایم کن از هر کجا، می توانی




پسین، پسینِ هر پنج شنبه بی خبر

ما سر قرارمان بودیم

،نه میل بوسه رویمان را زمین می گذاشت

،نه ما کوله بار دقایق را

اصلاً تمام هفته ها و هزاره های هماغوشی

!پر از حلولِ حیا در ملاقاتِ گریه بود

اما پسین ، پسینِ هر پنج شنبه بی خبر

ما سر قرارمان بودیم

!هیچ حرفی از بگو مگوی ستاره با شب نبود

،تا شبی، شبی که بی گاه خوابمان در ربود

!کسی آمد آهسته صدایمان کرد و رفت

خبر آوردند که پرنده فال فروشِ کوچه ما مرده است؛

پس از آن به بعد بود

که دیدیم تنها باد، باد می آید و باد

پس از آن به بعد بود

که شنیدیم ما بی چراغ و راه بی مسافر است

پس از آن به بعد بود

که همه روزهای معمولی ما

.پاره ای از پسینِ همان پنج شنبه های حیا در ملاقاتِ گریه شد

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۴

تهران

سلام
امروز یکی از دوستای عزیزم یه خبری برام فرستاده بود که برام هم جالب بود هم عجیب. عنوان این خبر که توی بخش پارسیه بی بی سی بود این بود: تهران جزو ده شهر نامطلوب جهان برای سکونت شناسايی شد
وقتی این تیترو دیدم کنجکاو شدم. تیترش در نگاه اول برای ما ایرانیا عادی بود ولی وقتی بیشتر تأمل کردم از خودم پرسیدم: نامطلوب از چه نظر؟
خبر، به گفته بی بی سی راجع به خطرات شخصی، تأسيسات زيربنايی و در دسترس بودن کالاها و خدمات شهری بود اما پر از نقص و ایراد! کل نمونه آماری مؤسسه تحقیقاتی(ای آی یو) شامل صد و بیست و هفت شهر می شد. توی خبر هم نوشته بود ونکوور بهترین شهره و بعد از اون ملبورن، وین، ژنو، پرت ، آدلاید، سیدنی و ... قرار دارن و تهران هم از آخر دهم بود و هم تراز شهر هایی مثلِ پنوم پن یا کراچی. با خوندنِ کل خبر نه تنها قانع نشدم، بلکه رگ گردنمم باد کرد که چرا این مرفهان بی درد! به خودشون اجازه میدن تهرانو با یه شهری مثلِ پنوم پن یا کراچی در یه سطح بدونن. رفتم پی اصل خبر و منبع اولش! خبر درست بود البته یه جاهاییش فرق داشت . مثلاً براساس این تحقیق، شهرها از صفر تا صد درصد درجه بندی شده بودن. اما این درصد ها براساس میزان جذابیت اون شهر برای سکونت ، میزان تحرکات تروریستی و ... تعیین شده بود. نکته دیگه این که تمام شهرهای آمریکای شمال و اروپای غربی در صدشون زیر بیست بود و تنها سه شهرِاروپای شرقی(بوداپست ،براتیسلاوا و پراگ)از نظر این مؤسسه قابلِ زندگی بود! توآسیا(آسیای شرقی و اقیانوسیه) هم سیزده شهر که البته پنج تا از اون مال استرالیا و یکی هم مربوط به زلاندنو بود! به هر حال سایت بی بی سی که کلاً همه چی رو وارونه جلوه داده بود. چون اولاً ملبورن، وین و ژنو، مثل هم بودن . دوماً پرت، آدلاید، سیدنی ، زوریخ ، تورنتو و کالگاری هم مثل هم بودن اما بی بی سی اونارو سیلیقه ای از یک تا ده گذاشته بود
اما چند تا نکته هم در سایت (ای آی یو) بود که بد نیست بنویسم: اول اینکه از دیدگاه اونا نیویورک ، واشنگتون یا تگزاس شهرهای امنی محسوب میشن! دوم این که تل آویو از نظر جذابیت زندگی بیش از دو برابر تهران جذابه! سوم این که دلیل قرار گرفتن تهران توی اون رده بنا به نظر صریح مؤسسه ، مربوط به فعالیت های هسته ای ایران بود! خوب حالا این که چرا فقط صد و بیست و هفت شهر انتخاب شدن یک مسألست (با توجه به وجود بیش از دویست کشور که هر کدوم هم چندین و چند شهر دارند) و یک مسأله دیگه این که این مؤسسه چهار تا دفتر در چهار گوشه جهان داره که همگی بر حسب اتفاق (!) توی مناطق جذاب واسه زندگی هستن (لندن ، نیویورک ، هنگ کنگ و وین)... بماند
اینم لینکاشونه
شاد باشین

سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۴

!از هر دری سخنی


سلام
!امروز خیلی حرف می خوام بزنم، تحمل کن
!اول از همه میخوام یه خاطره ای رو بگم که خوب بوده و حالا آزار دهنده شده
این عکسی که این بالا گذاشتم، جیگرمو میسوزونه. این مال هشتم مهر ماه 1379، یعنی 5 سال پیشه. اینجا ماسوله اس و عکسم خودم گرفتم. ما یه اکیپ 40 نفره شدیم و خودمون راه افتادیم بریم فومن و ماسوله. سفر خوبی بود، خیلی خوب . اما می دونین این جمعی که الان تو این عکس می بینین، هیچ وقت دیگه نمی تونه جمع بشه، هیچ وقت.
می دونی امیر جان اون شبی که بابکِ عزیز بهم زنگ بود و بدونه لحن زیبای همیشگیش برام پیغام گذاشته بود که باهاش تماس بگیرم تنها فکری که نمی کردم این بود که ... امیر جان وقتی فرداش فهمیدم بی خبر رفتی، دلم گرفت. احساس تهی بودن بهم دست داد؛ اومدم تا برای آخرین بار ببینمت و دیدمت! ... ولی امیر جان دلم بیشتر گرفت ...امیر جان، بُغضی که توی محل کارم باز شده بود دوباره شکل گرفت و دیگه هم باز نشد ... هنوزم نشده. امیر جان می دونم نوشتن این چیزا به نظر دردی رو دوا نمی کنه ولی من نمی تونم ننویسم، نمی تونم نگم که هنوز هم باورم نمیشه که این جمع، دیگه نمی تونه جمع بشه ، نمی تونم از دل تنگیام چیزی نگم ، نمی تونم
روحت شاد
*******************************************
خوب بگذریم، راستی دیروز اولین امتحانمو تو دانشگاه دادم ، بدم نشد! یعنی امیدوارم بد نشده باشه! دیروز بعد از ظهر زنگ زدم به شرکت، تو ایران. نمی دونم چرا این کارو کردم، ولی یهو تصمیم گرفتمو بعدش دیدم دارم با خانم وندادی حرف میزنم. برام جالب بود که واکنش های متفاوتی رو از کسایی که باهاشون حرف زدم دیدم. مثلاً می تونم بگم اصلاً انتظار نداشتم که خانم وندادی دلش برام تنگ شده باشه ولی از نوع حرف زدنش میشد اینو فهمید. یا بر عکس باورم نمیشد مهندس فرهادی(محمدرضا) و مهندس بمانی توی این چند ماه اینقدر ازم دور شده باشن. اما حسین و خشایار طبق معمول خیلی سر حالم آوردن. جداً خوشحال شدم، وقتی باهاشون حرف زدم
********************************************
راستی امروز که اومدم دیدم بابک و علی و دوباره کاوه، واسم پیام گذاشتن؛ حال کردم. آقاممنون! بعد هم تازه فهمیدم علی یه وبلاگ توپ داره
********************************************
!آه پیله دنیا تنگِ توت نشین
به رؤیای پروانگی پیر می شویم و از خواب آن گلِ سرخ
!عطری از آوازِ ابریشم، نخواهیم شنید

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۴

اولین نظر

،سلام
!امروز که اومدم تو وبلاگ تازه فهمیدم چرا همه وبلاگیا دوست دارن از نظرات دیگران هم مطلع بشن
آقا چه چقدر خوب بود، وقتی امروز دیدم کاوه عزیزم اولین کسیه که برام پیام گذاشته، از مهین مهربونم ممنونم به خاطر شعر زیبایی که برام گذاشته
این پیام ها واقعاً قوت قلب به آدم میده
راستی گفتم کاوه یاد وبلاگ قشنگ "کاوه و عسل" افتادم. آقا هر وقت احساس کردین از دوز و کلک و روزمرگی های زندگی کلافه هستین یه سری به وبلاگ سطرهای پنهانی بزنین
satrhaye-penhan.blogspot.com
خوب از امروز سعی می کنم به جز شعر چیزای دیگه هم بنویسم. اول از همه می خوام از هوای اینجا بگم. آقا یَک بویه شمالی اینجا میاد که نگو. اصلاً آدمو میبره تو خاطراتش. به خصوص صبح ها. رطوبتم که دیگه نگو. جای شما خالی از دیروز هم برنامه استخر رفتن رو هم راه انداختیمو دیگه به قول یکی از دوستام حالی به حولی
راستی می خوام یه ذره پامو بذارم اونورِ خط قرمز و یه ذره راجع به دخترای استرالیا بگم! بابا این رفقا ماروبیچاره کردن از بس راجع به دخترای استرالیایی از من پرسیدن. بابا به پیر به پیغمبر ما ایرانیا فقط ایرانی پسندیم! بابا یارو دو متر قدشه. از تراکم کک و مکشون هم فقط اینو بگم که اینقدر کک و مک دارن که آدمو یاد پلنگ میندازن
اما از وزنشون بگم . من یه دوستِ خوب تو ایران دارم که بهش می گم مامان! این مامان که اتفاقاً میگن همکار و همسن منم بوده، یه ذره اضافه وزن داره. البته فقط یه ذره ها یه چیزی حول و حوش صد کیلو! اما همین مامانِ ما اگه بیاد اینجا میشه مانکن ! دیگه تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
بابا پس تورو خدا بیخیال این گُنده بَکا بشین. بخدا یه تار موی ایرانیا (پسر یا دختر) می ارزه به سر تا پای این اجنبیا
شاد باشین

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴

نامه ها


... خداحافظ
خداحافظ پرده نشین محفوض گریه ها
خداحافظ عزیز بوسه های معصوم هفت سالگی
خداحافظ گُلم، خوبم، خواهرم
!خلاصه هر چه همین هوای همیشه عصمت
خداحافظ ای خواهر بی دلیل رفتن ها
... خداحافظ
***
حالا دیدار ما به نمی دانم آ ن کجای فراموشی
دیدار ما اصلاً به همان حوالی هر چه باد، آباد
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند
پس با هر کسی از کسان من از این ترانه محرمانه سخن مگوی
نمی خواهم آزردگانِ ساده بی شام و بی چراغ
از اندوهِ اوقاتِ ما با خبر شوند
قرار ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود
قرار ما به سینه سپردن دریا و ترانه تشنگی نبود
پس بی جهت بهانه میاور
که راه دور و
خانه ما یکی مانده به آخر دنیاست
... نه
دیگر فراقی نیست
حالا بگذار باد بیاید
بگذار از قرائت محرمانه نامه ها و رؤیاهامان شاعر شویم
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند
دیدار ما به همان ساعتِ معلومِ دلنشین
تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید
!تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست
***
حالا می دانم سلام مرا به اهلِ هوایِ همیشه عصمت، خواهی رساند
یادت نرود گُلم
به جای من از صمیم همین زندگی
! سرا روی چشم به راه ماندگان مرا ببوس
دیگر سفارشی نیست
... تنها، جانِ تو و جانِ پرندگان پر بسته ای که دی ماه به ایوانِ خانه می آیند
... خداحافظ

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴

!همیشه منتظر خبری خوش, خوابهای تو را مرور می کنم



، گاه در بستر خویش، پهلو به پهلو که می غلتم
... با من از رفتن، از احتمال
.از نیامدن، از او، از ستاره و سوسو سخن می گویی
شانه به شانه من
،با من از دقیقه زادن، از هوا، از هوش
.از هی بخند هفت سالگی سخن می گویی
خدایا چقدر مهربانی کنار دستمان پرپر می زد و
!آینه نبود تا تبسم خویش را تماشا کنیم

تمامت نکردم, تمامم کن

! پرنده هی پرنده بی پروا
! در پی آن فوج گمشده بر مه , آشیانه مساز
... من ساختم ...
!باد آمد و همه رؤیاها را با خود برد