پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵

نه راهست اینکه بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

Photo by: Chris Pastella

بيگانه با گمان خويش
بيگانه با گهواره خاموش قرونی دور
بيگانه با ازدحامِ بی‌مقصدِ خودلوليدگانی خمود
بيگانه با رخوتِ اين مدار مکرر صبح و شام
بيگانه با اين پياله کجمريزِ هلاهلِ هفت‌سر
بيگانه با بيع و شراع شعر
!بيگانه با محافلِ اين منم ... هی باد
بيگانه با تبِ مقامه مسدود
بيگانه با بده‌بستان تيرگی
با توطئه
با مرگ
با سکوت
بيگانه با نام‌آورانِ خريدهْ‌خورِ خودْاندرچه
بيگانه با دريچه بی‌دهان اين خانه صبور
بيگانه با کوچه و پچپچه مشتی ملول و منگ
بيگانه با تبسم مرسوم روابط روزانه
بيگانه با سايه‌های بی‌طاقتِ پسين
بيگانه با بستر نيمه‌خوابی از کينه و کابوس
بيگانه با جامه‌های خويش حتی
تلخایِ تيره‌ترين ترانه‌های جهان را پنداری که در بُنِ گوشهای گنگِ من
به غيبت نشسته‌اند
دريغا زمزمه مظنون من
دريغا تکلم بی‌سرانجامِ ناشادی
اينجا در تظاهر اين خاکستر زار
مرا منزلِ اشتياقی نيست

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

از شب و این درد پنهان خسته ام


.... پناه بر تو ای فهم فراموشی
!که شب ها به یادش هستم و روزها به خوابش

----
وقتی که آمدم از لا به لای آن هم زندگی، آن همه خاطره
تنها کوله باری از لباس و کتاب آوردم که مبادا دلم برایش تنگ شود
اما همان لباس و کتاب بی جان هم

پر از خاطرات یک زندگی بودند و من نمی دانستم
!از آنجا که آمدم، آمدم که بمانم، آمدم که برنگردم
.... اما

----
.... پناه بر تو ای فهم فراموشی
!که شب ها به یادش هستم و روزها به خوابش
... دریغا باران بهاری یک عصر اردیبهشت
... نغمه ساز و دهل نوروز
... بوی مدرسه
!و برف هایی که هرگز فراموششان نخواهم کرد
----
... تو هم که انگار هیچ