جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۷

این هم برای گل روی کاوه عزیز

چرا به ياد نمی‌آورم!؟
ديروقت است،
گفتی بيا بخواب.
گفتی نشيب شب از خواب ليز ماه می‌گذرد.
گفتم پياده برويم،
تا فلق اگر گفتگو کنيم،
ميان ماه و شکستن قفل،
راهی نيست.
چرا به ياد نمی‌آورم؟
تو ديگری را دوست می‌داری،
من ترا دوست می‌دارم،
و مرا ... ديگری شايد.
همگان از دواير دريا آمده‌ايم.
تقسيم تبسم،
تقسيم فانوس و ترانه،
تقسيم عشق.
چرا به ياد نمی‌آورم؟
مرا از به ياد آوردن چشمهای تو ترسانده‌اند.
انگار نمی‌گذارند،
اکنون سه سايه از کشاله‌ی ديوار پنهان و پوشيده می‌گذرند.
دريغا دريای دور!
اين ساعت ديواری،
با آن آونگ هزارساله‌اش
نمی‌گذارد از خواب تو،
به آرامی سفر کنم.