پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

که ز خویشتن گزیرست و ز دوست ناگزیرم

Photo by: Miriana

به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرم

همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان
تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم

مده ای حکیم پندم که به کار درنبندم
که ز خویشتن گزیرست و ز دوست ناگزیرم

برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان
بگذار تا ببینم که که می‌زند به تیرم

نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم
بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم

تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را
به زبان خود بگویی که به حسن بی‌نظیرم

تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی
که نه من غنوده‌ام دوش و نه مردم از نفیرم

نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را
نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم

اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت
که خوشست عیش مردم به روایح عبیرم

نه تو گفته‌ای که سعدی نبرد ز دست من جان
نه به خاک پای مردان چو تو می‌کشی نمیرم