دختری خوابيده در مهتاب
چون گل نيلوفری بر آب
خواب می بيند
خواب می بنيد كه بيمار است دلدارش
وين سيه رؤيا، شكيب از چشم بيمارش باز می چيند
می نشيند خسته دل در دامن مهتاب
چون شكسته بادبان زورقی بر آب
می كند انديشه با خود
از چه كوشيدم به آزارش؟
وز پشيمانی سركشی گرم می درخشد
در نگاه چشم بيدارش
روز ديگر باز
چون دلداده می ماند به راه او
روی می تابد ز ديدارش
می گريزد از نگاه او
باز می كوشد به آزارش