سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۵

یاد باد آن روز خوش

Photo by: Sebastien Monzani

دلم را بود از آن پیمان گسل امید یاریها
به نومیدی کشید آخر همه امیدواریها
~~~
رقیبان را ز وصل خویش تا کی معتبر سازی
مکن جانا که هست این موجب بی اعتباریها
~~~
به اغیار از تو این گرم اختلاطیها که من دیدم
عجب نبود اگر چون شمع دارم اشکباریها
~~~
به صد خواری مرا کشتی وفا داری همین باشد
نکردی هیچ تقصیر، از تو دارم شرمساریها
~~~
شب غم کشت ما را یاد باد آن روز خوش وحشی
که می‌کرد از طریق مهر ما را غمگساریها

سه‌شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۵

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی




سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
~~~
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
~~~
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
~~~
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چو گل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
~~~
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
~~~
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی
~~~
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
~~~
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
~~~
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۵

جوک



چند تا جوک؛
لهجه شخصیت هاش با خودتون *
از بی تربیتی بودن بعضی از جوک ها معذرت می خوام *
( مزه جوک به همینشه دیگه )
×××
!یارو به رفيقش ميگه: خاك بر سر بي غيرتت كنن، زنم خالكوبي عكس خواهرتو روي شكم عباس آقا ديده
×
در راستاي ورود بانوان به استاديوم شعارها اصلاح مي‌گردد: شير سماور ... اگزوز خاور ... اوا ديدي خواهر؟ ... رفت كجاي داور؟
×
یارو ميره گواهينامه پايه يك بگيره، ازش مي‌پرسن: لرزش پيستون از چيه؟ ميگه: از شل بودن سوتين
×
یارو عاشق پری دریایی میشه بهش میگه عزیزم من عاشقتم زنم میشی؟ پریه جواب میده نمیتونم آخه من که آدم نیستم. یارو میگه: تو فکر کردی من آدمم؟
×
قزوینی میره پیش روانکاو میگه اقای دکتر میخوام بدونم این کودک درون که میگن کجاست؟
×
اداره راهنمایی و رانندگی قزوین: بستن کمربند ایمنی برای سرنشینان صندلی عقب و به منظور حفظ آسایش سرنشینان صندلی جلو، الزامی است
×
پا ورقی: سه تا ديگه
به یارو می گن دگرگونی يعنی چی؟ می گه يعنی اين گونی نه يه گونی ديگه
×
یارو سرشو بدون آب با شامپو مي شسته بهش ميگن چرا آب نميريزی ميگه آخه روش نوشته مخصوص موهای خشک
×
یارو داشته میرفته میبینه گوشه ی خیابون یه روباه مرده , میگه شانس اوردم وگرنه گولم ميزد

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی

Photo by: Ron Adair

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی
که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی
~~~
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
~~~
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی
~~~
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی
~~~
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی
~~~
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یارب غم از باد پریشانی
~~~
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
~~~
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
~~~
خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۵

مرا به هیچ بدادی

عكس از فريد سالمي


هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

~~~
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم

~~~
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

~~~
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

~~~
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

~~~
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

~~~
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

~~~
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

~~~
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

~~~
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵

خدایا منعمم گردان




پروردگارا دلهای ما را میل به باطل مده، پس از آنکه هدایت کردی و به ما از لطف خود رحمتی کن که تو بخشنده بی منت هستی
پروردگارا ما به تو ایمان آوردیم، تو از گناهان ما درگذر و در حق ما مهربانی کن که تو بهترین مهربانانی
پروردگارا تو در حق ما لطف کن و بر ما وسیله رشد را فراهم کن
پروردگارا به ما شکیبایی بده و ما را ثابت قدم گردان و بر شکست کافران یاری فرمای
×××
ترجمه مناجات ربّنا - با سپاس از وبلاگ گلها

یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۵

میعاد در لجن




رقصيد

پرزد

رميد

از لب انگشت او پريد

{سکه}

گفتم: خط

پروانه مسين پروزا کرد

چرخيد، چرخيد

پرپر زنان چکيد؛

کف جوی پر لجن

تابيد، سوخت فضا را نگاهها برهم رسيد

در هم خزيد

در سينه عشق های سوخته فرياد می کشيد

ای ياس، ای اميد

آسيمه سر بسوی "سکه" تاختيم

از مرز هست و نيست

تا جوی پر لجن با هم شتافتيم

آنگه نگاه را به تن سکه بافتيم

پروانه مسين آئينه وار! برپا نشسته بود در پهنه لجن

و هردو روی آن خط بود

خطی بسوی پوچ

خطی به مرز هيچ

:اندوه لرد بست در قلبواره اش و خنده را شيار لبانش مکيد و گفت

پس... نقش شير؟

روئيد اشک خاموش گشت، خاموش

:گفتم

!کنام شير لجن زار نيست، نيست

خط است و خال گذرگاه کرم ها اينجا

!نه کشتگاه عشق و غرور است

ميعاد گاه زشتی و پستی ست

از هم گريختيم بر خط سرنوشت خونابه ريختيم

نصرت رحمانی

با سپاس از دوست عزیزم مهدی (عباس) ملکی


پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۵

جیگرتو گاز گاز



امروز می خوام کله پاچه بار بذارم! پایه هستی آستینتو بزن بالا و نون سنگکتو بیار که یخ کرد؛
ما یه همکاری داریم اینجا که در نوع خودش بی نظیره! اول از سنش بگم که یه چیزی تو مایه های فسیله! فکر کنم قدمتش از تاریخ استرالیا که 218 ساله، بیشتره! ایشون اولش درفت پرسن - نقشه کش - بوده. منتها در اثر کهولت سن و به دلیل این که اول ایشون اینجا بوده بعد شرکت تأسیس شده، سِمَتِش شده سیویل سینیور دیزاینر - طراح عمران با سابقه - و کلی الان خوش به حالشه! این فسیل عزیز یه جورایی تو کل شرکت به فضولی معروفه! عطسه کنی یه چیزی می گه. سرفه کنی یه چیز دیگه! ... گلاب به روت یه چیز دیگه! خلاصه کامنته که از دهن این فسیل عزیز می ریزه بیرون! چند وقت پیش دیدم یه چند روزیه خبری ازش نیست. از اون جایی که خانوم ها متخصص کسب اطلاعات هستند، از همسر گرامی خواهش کردم که به کُنهِ مطلب برسه! دو دقیقه نشد همسر گرامی با داخلیه بنده - منظورم تلفنه! - تماس گرفت و با ناراحتی گفت: مادر فسیل عزیز دار فانی رو وداع گفته و به دیار باقی شتافته!؟
یه لحظه جا خوردم. مادرش؟؟؟؟ مگه مادر این فسیل عزیز هم هنوز زنده بوده؟ یه لحظه تصویر یک انسان نئاندرتال اومد جلوی چشمام و با لکنت پرسیدم: مامامامادرشششش؟
!همسر گرامی: آره طفلکی
پیش خودم گفتم: دار فانی برای ایشون یه جورایی باقی بوده چه برسه به دیار حق!؟
از اون جایی که همسر گرامی هم دست رد به سینه غم و غصه دیگران رو خوردن نمی زنه گفت بیا براش یه اس ام اس بزنیم تا وقتی اومد شرکت بهش تسلیت درست و حسابی بگیم. دردسرتون ندم، نشستیم فکر کردیم که چی بنویسیم که به فرهنگ اینا هم بخوره. مسلماً نمی شد بنویسیم: فسیل عزیز! درگذشت نابهنگام(!) والده مکّرمه تان موجبات تأثر و تألم ما را پدید آورد. ما را هم در غم خود شریک بدانید و ... آخرشم سه صفحه لیست از خانواده های داغدار و داغ دیده و اینا بذاریم که یعنی آره ما خیلی گُُنده ایم!؟
نتیجه این شد که دست به دامان گوگل عزیز بشیم و بِسِرچیم! یه جمله پیدا کردیم که معنی قشنگی داشت. براش فرستادیم، اما خبری از پاسخ نشد! فرداش که بنده در سنگر دانشگاه بودم، جناب فسیل عزیز سُر و مُر و گُنده - بنا به اظهاراته همسر گرامی - با یک لباس سبز و شاداب اومده بوده شرکت و هرهر هم می خندیده! همسر گرامی در اولین برخورد از نوع نزدیک با فسیل عزیز با ابراز تأسف و تألم بیکران مشغول همدردی با فسیل عزیز شده که جواب شنیده: نه بابا مهم نیست. 95 سالش بود دیگه! چهره همسر گرامی رو تجسم کنید وقتی که مقابل اون فسیل مادر مرده، در حال بغض بوده و صاحب عزای عزیز با لبخند ملیحی ابراز رضایت کرده از مرگ مادرش!؟
!خلاصه اش این که بابا خارج! بابا عطوفت! آب شم برات! اصلاً یه جورایی جیگرتو گاز گاز

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵

چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهایی




تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی
کادمیزاده نباشد به چنین زیبایی
×××
راست خواهی نه حلالست که پنهان دارند
مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی
×××
سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ
نتواند که کند دعوی همبالایی
×××
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
عیبت آنست که بر بنده نمی‌بخشایی
×××
به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز
که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی
×××
بی رُخت چشم ندارم که جهانی بینم
به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی
×××
نه مرا حسرت جاست و نه اندیشه مال
همه اسباب مهیاست تو در می‌بایی
×××
بر من از دست تو چندان که جفا می‌آید
خوشتر و خوبتر اندر نظرم می‌آیی
×××
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهایی
×××
ور به خواری ز در خویش برانی ما را
همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی
×××
من از این در به جفا روی نخواهم پیچید
گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی
×××
چه کند داعی دولت که قبولش نکنند
ما حریصیم به خدمت تو نمی‌فرمایی
×××
سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد
به چنین زیور معنی که تو می‌آرایی
×××
باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد
لطف این باد ندارد که تو می‌پیمایی

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۵

!ماجرای من و پیاز و آقا شاهین

یه روز صبح تو مرکز کامپیوتر دانشگاه بودم. سرم تو کار خودم بود که یهو بوی پیاز زد زیر دماغم. سرمو بلند کردم ببینم کیه. خوب طبیعی بود که یه دختر اروپایی نباشه و باز هم طبیعی بود که یه پسر هندی باشه. اصلاً هندیا یکی از مشخصه هاشون همین بو دار بودن غذاهاشونه که تا مدتها هم می مونه! از شانس من یه چرخی زد و تِلِپ اومد نشست کنار من! عذابی کشیدم نگفتنی! یهو یاد یه خاطره افتادم و خنده ام گرفت. هندیه که دید من مشغول کارم بودم و با اومدن اون خنده ام گرفته با اون لهجه ویژه هندی ها پرسید: چیزی شده که می خندی؟ گفتم: آره چطور مگه؟ گفت: به من مربوط می شه؟ پیش خودم گفتم برای یه بار هم که مثل خود اینا پر رو باشم. گفتم: آره تقریباً! گفت: می شه به منم بگی؟ گفتم: تو منو یاد یکی از خاطراتم انداختی و کلی سر حالم آوردی! ول کن که نبود. آخرش بهش گفتم: بابا این بوی پیازت مارو یه جورایی ... آره! گفت: آهان بیا این پودر پیازه. می خوری؟ اینجا کیلیویی چهارده دلاره ولی من از هند آوردم کیلویی پنج سنت! و از جیبش یه بسته در آورد و بهم تعارف کرد. گفتم: نه بابا ممنون به اندازه کافی فیض بردم. چند دقیقه بعد، از اون جا پا شدم و رفتم یه جای دیگه ولی خاطرهه از یادم نمی رفت. موضوع خاطرهه این بود؛
سال 76 با شاهین - بهترین دوست دوران زندگیم - توی دانشکده عمران خواجه نصیر بودیم. صبح یه کلاس داشتیم و بعد از ظهر یکی دیگه. از معدود دفعاتی بود که تصمیم گرفتیم ناهارو تو دانشگاه بخوریم. چلو کباب کوبیده با پیاز بود. منم نتونستم از ترکیب پیاز و کباب بگذرم و پیاز خودمو که خوردم هیچ در حال شنیدن غرغر های شاهین، پیاز اونو هم خوردم. یعنی یه جورایی پیازه از کبابه بیشتر بود! بعد از ظهر رفتیم سر کلاس. ما دو تا هم بساط خندمون سر کلاس ها همیشه ردیف بود! کلاس شروع شد و خنده های ما نیز هم! دیدم شاهین زیاد نمی خنده یا دستشو می ذاره رو بینیشو بر می گرده به سمت من. گفتم: چرا این جوری می کنی؟ گفت: تو خودت نمی دونی چه بویی میدی! من دارم خفه می شم. اینو که گفت من خنده ام گرفت و اینقدر هم آدم خوبی هستم که فوری شروع کردم به سمت شاهین بازدمیدن! حالا اون وسط استاده هم داشت خودشو جر می داد - بماند که آخر ترم منو جر داد! - که ما دو کلمه چیز یاد بگیریم. شاهین حسابی کلافه شده بود و من هم دیگه از خنده نمی تونستم روی صندلی بشینم که یهو شاهین با صدای بلند گفت: استاد اینو از کلاس بندازین بیرون! خنده های من کم که نشد هیچ بیشتر هم شد! استاده که بد جوری تعطیل بود، پرسید: چرا؟ چی شده؟ شاهین هم یه نگاهی به من کرد و دید من ولو شدم روی صندلی خودشم خنده اش گرفت و گفت: هیچی استاد حل شد! و بعدش هم هر دو به خنده هامون ادامه دادیم. از اون روز به بعد هر وقت پیاز می خورم یا اون روز می افتم و دوباره دچار همون خنده های بی وقفه می شم