دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۵

!ماجرای من و پیاز و آقا شاهین

یه روز صبح تو مرکز کامپیوتر دانشگاه بودم. سرم تو کار خودم بود که یهو بوی پیاز زد زیر دماغم. سرمو بلند کردم ببینم کیه. خوب طبیعی بود که یه دختر اروپایی نباشه و باز هم طبیعی بود که یه پسر هندی باشه. اصلاً هندیا یکی از مشخصه هاشون همین بو دار بودن غذاهاشونه که تا مدتها هم می مونه! از شانس من یه چرخی زد و تِلِپ اومد نشست کنار من! عذابی کشیدم نگفتنی! یهو یاد یه خاطره افتادم و خنده ام گرفت. هندیه که دید من مشغول کارم بودم و با اومدن اون خنده ام گرفته با اون لهجه ویژه هندی ها پرسید: چیزی شده که می خندی؟ گفتم: آره چطور مگه؟ گفت: به من مربوط می شه؟ پیش خودم گفتم برای یه بار هم که مثل خود اینا پر رو باشم. گفتم: آره تقریباً! گفت: می شه به منم بگی؟ گفتم: تو منو یاد یکی از خاطراتم انداختی و کلی سر حالم آوردی! ول کن که نبود. آخرش بهش گفتم: بابا این بوی پیازت مارو یه جورایی ... آره! گفت: آهان بیا این پودر پیازه. می خوری؟ اینجا کیلیویی چهارده دلاره ولی من از هند آوردم کیلویی پنج سنت! و از جیبش یه بسته در آورد و بهم تعارف کرد. گفتم: نه بابا ممنون به اندازه کافی فیض بردم. چند دقیقه بعد، از اون جا پا شدم و رفتم یه جای دیگه ولی خاطرهه از یادم نمی رفت. موضوع خاطرهه این بود؛
سال 76 با شاهین - بهترین دوست دوران زندگیم - توی دانشکده عمران خواجه نصیر بودیم. صبح یه کلاس داشتیم و بعد از ظهر یکی دیگه. از معدود دفعاتی بود که تصمیم گرفتیم ناهارو تو دانشگاه بخوریم. چلو کباب کوبیده با پیاز بود. منم نتونستم از ترکیب پیاز و کباب بگذرم و پیاز خودمو که خوردم هیچ در حال شنیدن غرغر های شاهین، پیاز اونو هم خوردم. یعنی یه جورایی پیازه از کبابه بیشتر بود! بعد از ظهر رفتیم سر کلاس. ما دو تا هم بساط خندمون سر کلاس ها همیشه ردیف بود! کلاس شروع شد و خنده های ما نیز هم! دیدم شاهین زیاد نمی خنده یا دستشو می ذاره رو بینیشو بر می گرده به سمت من. گفتم: چرا این جوری می کنی؟ گفت: تو خودت نمی دونی چه بویی میدی! من دارم خفه می شم. اینو که گفت من خنده ام گرفت و اینقدر هم آدم خوبی هستم که فوری شروع کردم به سمت شاهین بازدمیدن! حالا اون وسط استاده هم داشت خودشو جر می داد - بماند که آخر ترم منو جر داد! - که ما دو کلمه چیز یاد بگیریم. شاهین حسابی کلافه شده بود و من هم دیگه از خنده نمی تونستم روی صندلی بشینم که یهو شاهین با صدای بلند گفت: استاد اینو از کلاس بندازین بیرون! خنده های من کم که نشد هیچ بیشتر هم شد! استاده که بد جوری تعطیل بود، پرسید: چرا؟ چی شده؟ شاهین هم یه نگاهی به من کرد و دید من ولو شدم روی صندلی خودشم خنده اش گرفت و گفت: هیچی استاد حل شد! و بعدش هم هر دو به خنده هامون ادامه دادیم. از اون روز به بعد هر وقت پیاز می خورم یا اون روز می افتم و دوباره دچار همون خنده های بی وقفه می شم