سه‌شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۰

دیگر عشق هم نمی‌داند

دیگر عشق هم نمی‌داند

من از فروغ روی تو برخاستم،

نه از صلابت نگارگران ...

من از طلا گونه‌ی نامت،

من از جان تو برخاستم،

نه از افسار بیگانه‌ی خدایان ...

من از چشم تو برخاستم

نه از بهین نامه‌ای که بر نامه جهل گشاد،

نه از دلشنگی مداوم مرگ بی قرار،

دیگر عشق هم نمی‌داند،

من از فروغ روی تو برخاستم ...

که دیگر میل بازتابش نیست!

دیگر بر گنجینه‌ی دانایان،

لگام پُرسری نمایان است،

دیگر مرگ خفته است ...

دیگر مرگ خفته هم نمی‌داند،

که من از شور تو برخاستم،

از انعکاس حضور تو...