پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۰

می‌خواهم تنها بمانم

بی‌قرارم
می‌خواهم بروم
می‌خواهم بمانم
دارم در ترانه‌ئی مبهم زاده می‌شوم
به نسيما بگو کتابهای کودکان را
کنار گلدان و سوالات هفت‌سالگی چيده‌ام
گونه‌هايم گُر گرفته است
تشنه نيستم
می‌خواهم تنها بمانم
در اتاق را آهسته ببند
شب پيش خواب باران و پائيزی نيامده را ديدم
انگار که تعبير تمام رفتن‌ها
بازگشتِ به زادرودِ شقايق است
حالا بوی مينار مادرم می‌آيد
بوی حنا، هفت‌سالگی، سوال، سفر، ستاره ...
می‌خواهم به بوی ريواس و رازيانه بينديشم
به بوی نان، به لحن الکن فتيله و فانوس
به رنگِ پونه و پسين کوه
می‌خواهم به باران، به بوی خاک
به اَشکال کنار جاده بينديشم
به سنگ‌چينِ دوداندودِ اجاقِ تُرنج
ترانه، لَچَک، کودری، چلواری سپيد،
بخار نفس‌های استکان
طعم غليظ قند، رنگ عقيق چای
نی، نافله، نای،
و دق‌البابِ باد بر چارچوب روسواترينِ روياها!

نگفتمت وقتی که خاموشم
تو در مزن؟
می‌خواهم به رواج رويا و عدالتِ آدمی بينديشم
می‌خواهم ساده باشم،
می‌خواهم در کوچه‌های کهنسالِ آواز و بُغض بلوغ
به گيسوی بيد و بوی بابونه بينديشم
به صلوة ظهر و سايه‌های خسيس
به خوابِ يخ، پرده‌ی توری، طعم آب و حرمتِ علف.
چرا زبانِ خاموشِ مرا
کسی در لهجه‌های اين هم جنوب در نمی‌يابد؟
نه، ديگر از آن پرنده‌ی خيس
از آن پرنده‌ی خسته ... خبری نيست
روی ديوارِ آن سوی پنجره
کسی با شتاب چيزی می‌نويسد و می‌رود.
امروز هم کسی اگر صدايم کرد
بگو خانه نيست
بگو رفته است شمال
می‌خواهم به جنوب بينديشم
می‌خواهم به آن پرنده‌ی خيس، به آن پرنده‌ی خسته ...
به خودم بينديشم ...!
گاهی اوقات مجبورم حقيقتی را پس گريه‌های بی‌وقفه‌ام پنهان کنم
همين خوب است ...
همين خوب است!