پنجشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۰

حالا دیگر دیر است

یک ماه است که
روزها را شمرده‌ام،
ساعت‌ها را شمرده‌ام،
همه‌ی این دقایق لعنتی را،
و تو نیامده‌ای ...
آمده‌ای ...
اما نه برای ماندن،
که برای دوباره رفتن،
و این درد،
این بغض،
این خشم،
این هر چه که هست،
گلویم را فشرده است ...
(به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن)
×××
این روزها اما
دارم عادت می‌کنم
(آرام آرام)
به سکوت،
به نبودنت،
به آمدن‌های موقتی‌ات،
و به تمام این دردها و بغض‌ها و خشم‌ها
و یا هر چه که هست ...