پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۰

نگاه تو کافی است



و شایسته این نیست که
باران ببارد و در پیشوازش،
دل من نباشد
و شایسته این نیست که
در کرت‌های محبت،
دلم را به دامن نریزم
دلم را نپاشم
چرا خواب باشم؟
ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر،
تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم ...
ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر،
به کتفم نرویید ...
چرا خواب باشم؟
عبور کدامین افق،
وسعت انتظار مرا مژده آورد
و هنگامه عشق را از دل من خبر داد
کجا بودم ای عشق؟
چرا چتر بر سر گرفتم؟
چرا ریشه‌های عطش‌ناک احساس خود را به باران نگفتم؟
چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟
ببخشای ای عشق!
ببخشای بر من اگر ارغوان را نفهمیده چیدم،
اگر روی لبخند یک بوته آتش گشودم،
اگر سنگ را دیدم اما،
در آیین احساس آواز گنجشک،
نفس‌های سبزینه را حس نکردم
اگر ماشه را دیدم اما،
هراس نگاه نفس‌گیر آهو به چشمم نیامد
ببخشای بر من که هرگز ندیدم نگاه نسیمی مرا بشکفاند
و شعر شگرف شهابی به اوجش کشاند
و  هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم
و هرگز نرفتم که باور ریشه مهربانی برویم

کجا بودم ای عشق؟
چرا روشنی را ندیدم؟
چرا روشنی بود و من لال بودم؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی،
دلم را نلرزاند؟
چرا کوچه‌ی رنج سرشار یک شهر،
در شعر من بی طرف ماند
چرا در شب یک حضور و حماسه،
که مردی به اندازه‌ی آسمان گسترش یافت،
دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد
و چشم زنی را که در حجله‌ی هق هقی تلخ جوشید و پیوست با خون خورشید ...

 ببخشای ای عشق
ببخشای بر من اگر  ریشه در خویش بستم
و ماندم و خود را شکستم
و هر گز نرفتم که در فرصتی خط شکن،
باور زندگی را بفهمم
و هرگز نرفتم که یک حجله برپا کنم
بر سر کوچه‌ی زندگانی
و در قاب خورشید بنشانم عکس دلم را

تو را دیدم ای عشق
و دیگر زمین٬ آسمانی است
و شایسته این نیست که دربهت بیهودگی‌ها بمانم
تو را دیدم ای عشق
و آموختم از تو آغاز خود را
نگاه تو کافی است
من آموختم٬ ریشه‌ی رویش باغ‌ها را
و باران خورشیدها را ...