چرا به ياد نمیآورم!؟
ديروقت است،
گفتی بيا بخواب.
گفتی نشيب شب از خواب ليز ماه میگذرد.
گفتم پياده برويم،
تا فلق اگر گفتگو کنيم،
ميان ماه و شکستن قفل،
راهی نيست.
چرا به ياد نمیآورم؟
تو ديگری را دوست میداری،
من ترا دوست میدارم،
و مرا ... ديگری شايد.
همگان از دواير دريا آمدهايم.
تقسيم تبسم،
تقسيم فانوس و ترانه،
تقسيم عشق.
چرا به ياد نمیآورم؟
مرا از به ياد آوردن چشمهای تو ترساندهاند.
انگار نمیگذارند،
اکنون سه سايه از کشالهی ديوار پنهان و پوشيده میگذرند.
دريغا دريای دور!
اين ساعت ديواری،
با آن آونگ هزارسالهاش
نمیگذارد از خواب تو،
به آرامی سفر کنم.