چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴

ای كاش می دانستی

ای كاش می دانستی
،در چشم به راهی آن مونس مشرقی
!درگاه اين خانه از چند دريای گريه گذشته است
خيلی وقت است
... بعضی واژه ها ياری ام نمی كنند
مانده عزيزم … تا تو شبی شايد
گوشه دفتر موش خورده ای از غبار آن سالها
!سطری از حكايت مخفی مسافران ما را به ياد آوری
ما ستاره ها ديديم
كه دست از عطر آفتاب شستند
و در شب گلوبران ماه از پا درنيامدند
حالا هی نپرس
قصه غمگين آن همه دوست
به كجای اين بوسه كشيد
كه لب های تشنه تو هنوز
!از طعم ترانه می لرزند

سپاس از مهین مهربون

شبهای روشن


دو ساعت قبل خیلی اتفاقی تلویزیون رو روشن کردم تا از این سکوت وحشتناک شبانه به دنیای پر هیاهوی جعبه بگیر و بنشون پناه ببرم. اما در حالیکه هنوز تصویر واضح نشده بود، صدای دلنشین یه ایرانی به گوشم خورد. به محض واضح شدن تصویر و با دیدن لوکشین معروف انتظار فیلم شبهای روشن مات و مبهوت وایسادم تا آخر فیلم رو بدون این که موقعیتم رو عوض کنم نگاه کردم. واقعاً برام غیر قابل باور بود که خیلی اتفاقی تلویزیونو روشن کنم و فیلم داشته باشه و فیلمش هم ایرانی باشه و از همه جالب تر این که فیلمه هم شبهای روشن باشه! که به نظر من جزء بهترین و لطیف ترین فیلم های تاریخ سینمای ایرانه. جداً لذت بردم
راستی اینم بگم که از همین مملکت کانگارو و کوالا سالگرد پیروزی تاریخی ایران مقابل استرالیا رو بد جوری گرامی می دارم

سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴

Paradox of Our Times - مغايرتهای زمان ما



این مطلبی که اینجا گذاشتم یکی از دوستای ... یکی از دوستای ... - داش فرهاد هر چی فکر می کنم فقط همین صفتت میاد تو ذهنم - یکی از دوستای شریفم برام ایمیل زده بود. خیلی ازش خوشم اومد. واقعاً هممون یه جورایی دچار این دردای مشترکیم
****************************************
ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داريم؛ راحتی بيشتر اما زمان کمتر
***
مدارک تحصيلی بالاتر اما درک عمومی پايين تر؛ آگاهی بيشتر اما قدرت تشخيص کمتر داريم
***
متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز بيشتر؛ داروهای بيشتر اما سلامتی کمتر
***
بدون ملاحظه ايام را می گذرانيم، خيلی کم می خنديم، خيلی تند رانندگی می کنيم، خيلی زود عصبانی می شويم، تا ديروقت بيدار می مانيم، خيلی خسته از خواب برمی خيزيم، خيلی کم مطالعه می کنيم، اغلب اوقات تلويزيون نگاه می کنيم و خيلی بندرت دعا می کنيم
***
چندين برابر مايملک داريم اما ارزشهايمان کمتر شده است. خيلی زياد صحبت مي کنيم، به اندازه کافی دوست نمي داريم و خيلی زياد دروغ می گوييم
***
زندگی ساختن را ياد گرفته ايم اما نه زندگی کردن را؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ايم و نه زندگی را به سالهای عمرمان
***
ما ساختمانهای بلندتر داريم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما ديدگاه های باريکتر
***
بيشتر خرج می کنيم اما کمتر داريم، بيشتر می خريم اما کمتر لذت می بريم
***
ما تا ماه رفته و برگشته ايم اما قادر نيستيم برای ملاقات همسايه جديدمان از يک سوی خيابان به آن سو برويم
***
فضای بيرون را فتح کرده ايم اما نه فضای درون را، ما اتم را شکافته ايم اما نه تعصب خود را
***
بيشتر مي نويسيم اما کمتر ياد مي گيريم، بيشتر برنامه مي ريزيم اما کمتر به انجام مي رسانيم
***
عجله کردن را آموخته ايم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داريم اما اصول اخلاقی پايين تر
***
کامپيوترهای بيشتری مي سازيم تا اطلاعات بيشتری نگهداری کنيم، تا رونوشت های بيشتری توليد کنيم، اما ارتباطات کمتری داريم. ما کميت بيشتر اما کيفيت کمتری داريم
***
اکنون زمان غذاهای آماده اما دير هضم است، مردان بلند قامت اما شخصيت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی
***
فرصت بيشتر اما تفريح کمتر، تنوع غذای بيشتر اما تغذيه ناسالم تر؛ درآمد بيشتر اما طلاق بيشتر؛ منازل رويايی اما خانواده های از هم پاشيده
***
بدين دليل است که پيشنهاد مي کنم از امروز شما هيچ چيز را برای موقعيتهای خاص نگذاريد، زيرا هر روز زندگی يک موقعيت خاص است
***
در جستجو دانش باشيد، بيشتر بخوانيد، در ايوان بنشينيد و منظره را تحسين کنيد بدون آنکه توجهی به نيازهايتان داشته باشيد
***
زمان بيشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانيد، غذای مورد علاقه تان را بخوريد و جاهايی را که دوست داريد ببينيد
***
زندگی فقط حفظ بقاء نيست، بلکه زنجيره ای از لحظه های لذتبخش است
***
از جام کريستال خود استفاده کنيد، بهترين عطرتان را برای روز مبادا نگه نداريد و هر لحظه که دوست داريد از آن استفاده کنيد
***
عباراتی مانند يکی از اين روزها و روزی را از فرهنگ لغت خود خارج کنيد. بياييد نامه ای را که قصد داشتيم يکی از اين روزها بنويسيم همين امروز بنويسيم
***
بياييد به خانواده و دوستانمان بگوييم که چقدر آنها را دوست داريم. هيچ چيزی را که مي تواند به خنده و شادی شما بيفزايد به تاُخير نيندازيد
***
هر روز، هر ساعت و هر دقيقه خاص است و شما نميدانيد که شايد آن مي تواند آخرين لحظه باشد
***
اگر شما آنقدر گرفتاريد که وقت نداريد اين پيغام را برای کسانيکه دوست داريد بفرستيد، و به خودتان مي گوييد که يکی از اين روزها آنرا خواهم فرستاد، فقط فکر کنيد ... يکی از اين روزها ممکن است شما اينجا نباشيد که آنرا بفرستيد
**********************************
Today we have bigger houses and smaller families; more conveniences, but less time
we have more degrees, but less common sense; more knowledge, but less judgment
We have more experts, but more problems; more medicine, but less wellness
We spend too recklessly, laugh too little, drive too fast, get to angry too quickly, stay up too late, get up too tired, read too little, watch TV too often, and pray too seldom
We have multiplied our possessions, but reduced our values. We talk too much, love too little and lie too often
We've learned how to make a living, but not a life; we've added years to life, not life to years
We've learned how to make a living, but not a life; we've added years to life, not life to years
We've learned how to make a living, but not a life; we've added years to life, not life to years
We've learned how to make a living, but not a life; we've added years to life, not life to years
We have taller buildings, but shorter tempers; wider freeways, but narrower viewpoints
We have taller buildings, but shorter tempers; wider freeways, but narrower viewpoints
We spend more, but have less; we buy more, but enjoy it less
We've been all the way to the moon and back, but have trouble crossing the street to meet the new neighbor
We've conquered outer space, but not inner space. We've split the atom, but not our prejudice
we write more, but learn less; plan more, but accomplish less
We've learned to rush, but not to wait; we have higher incomes, but lower morals
We build more computers to hold more information, to produce more copies, but have less communication. We are long on quantity, but short on quality
These are the times of fast foods and slow digestion; tall men and short character; steep profits and shallow relationships
More leisure and less fun; more kinds of food, but less nutrition; two incomes, but more divorce; fancier houses, but broken homes
That's why I propose, that as of today, you do not keep anything for a special occasion, because every day that you live is a special occasion
Search for knowledge, read more, sit on your front porch and admire the view without paying attention to your needs
Spend more time with your family and friends, eat your favorite foods, and visit the places you love
Life is a chain of moment of enjoyment, not only about survival
Use your crystal goblets. Do not save your best perfume, and use it every time you feel you want it
Remove from your vocabulary phrases like "one of these days" and "someday". Let's write that letter we thought of writing "one of these days"
Let's tell our families and friends how much we love them. Do not delay anything that adds laughter and joy to your life
Every day, every hour, and every minute is special. And you don't know if it will be your last
If you're too busy to take the time to send this message to someone you love, and you tell yourself you will send it "one of these days ". Just think…"One of these days ", you may not be here to send it !

اینم به سبک داش علی

...
و سایه ساری که تو بودی
که تو بودی
بودی
...
.
.
.
...
نبودی
با ما نبودی
تو هم با ما نبودی
...

دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۴

زندگی و دیگر هیچ


آقا این مطلبو که خوندم واقعاً لذت بردم. یکی اشعار سید علی صالحی رو به من برسونه که بد جوری هواشو کردم

یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۴

از هر گلی چمنی


سلام
خیلی وقته که چیزی به جز شعر تو بلاگ نذاشتم، حالا امروز می خوام یه ذره از در و دیوار بگم. اول همه برم سراغ بارون امروز اینجا که واقعاً عجیب بود. شدت بارون به حدی بود که یکی از شبکه های تلویزیونی اینجا مدام زیر نویس می کرد فعلاً از خونه بیرون نیایین تا اوضاع آروم بشه! رعد و برق هم که نگو! صدای وحشتناک و نور کور کننده ... خدایا عجب دوربین خفنی داری ... چند مگا پیگسله؟ ... خلاصه این که در اثر اون صاعقه ها از بین همه کانال های تلویزیونیه اینجا کانال اس بی اس یه نیم ساعتی قطع شد. آخه از شانس من داشت فوتبال نشون می داد! گفتم فوتبال اینم بگم که این استرالیایی ها هنوزم که هنوزه از یاد اون گلی که خداداد بهشون زد، بد جوری آتیش می گیرن. امروز داشت راجع به صعود استرالیا به جام جهانی گزارش نشون می داد ولی سه بار هم گل خداداد به استرالیا رو نشون داد! تا بحثه فوتباله اینم بگم که یه فایل تو اکسل ساختم برای جام جهانی، که به محض قرعه کشی واسه رفقای فوتبالیم می فرستمش. خوب دیگه حالا بریم سراغ رفقا، یکی این که اون آدم مخفیه که هی واسم پیام های بی نام می ذاشت امروز خودشو بهم معرفی کرد. حالا منم نمی گم کی بود که از این به بعد با آی دیش برام پیغام بذاره. یه چیزه دیگم این که امروز می خواستم خبر مرگ وبلاگ ننی و موشه رو این جا بنویسم، ولی گفتم قبلش یه دور دیگه وبلاگشونو چک کنم که خوب شد کردم! چون دیدم موشه یه مطلب جدید بعد از عمری نوشته ولی فکر کنم ننی دیگه یه جورایی مرده. راستی آقا موشه من از تبلیغ توی بلاگت استفاده کردم، مفید بود؛ مرسی

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش
زین معما هیچ کس در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یارب وین چه قادر حکمتست
کاینهمه زخم نهان هست و مجال آه نیست
صاحب دیوان ما گویی نمی داند حساب
کاندرین طغرا نشان جسته لله نیست
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بُوَد
خود فروشان را به کوی میفروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
...

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۸۴

به میخانه امامی مست خفته است

ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمّار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است

پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۴

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

مرا می بينی و هر دم زيادت میکنی دردم
تو را می بينم و ميلم زيادت می شود هر دم
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری؟
به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم؟
نه راه است اين که بگذاری مرا بر خاک و بگريزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک وان دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم، دم می دهی تا کی؟
دمار از من برآوردی نمی گويی برآوردم

یارب


سینه مالامال درد است، ای دریغا مرهمی

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۴

علی آقا گل کاشتی


یکی - دو ساعت پیش علی کریمی نه تنها تو اولین بازی خودش در جام باشگاههای اروپا یه گل قشنگ به راپید وین زد، بلکه به نوشته سایت رسمی باشگاه بایرن مونیخ با درخشش خوبش جای خالی بالاک رو هم در اون بازی پر کرد. علی آقا الحق که بهترین بازیکن امسال آسیا هم تویی، نه اون عربایی که با پول دادن واسه خودشون مقام خریدن

سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴

آبی، خاکستری، سیاه

در شبان غم تنهايی خويش
عابد چشم سخنگوی توام
،من در اين تاريكی
،من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوی توام؛
،گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
،گيسوان تو شب بی پايان
،جنگل عطرآلود
،شكن گيسوی توموج دريای خيال
،كاش با زورق انديشه شبی
،از شط گيسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج، گذر می كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر می كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشارِ سرور
گيسوان تو در انديشه من گرم رقصی موزون
كاشكی پنجه من
در شب گيسوی پر پيچ تو راهی می جست
چشم من چشمه زاينده اشك
گونه ام بستر رود
كاشكی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاكستری بی باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكستری بی باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده خاكستری سرد كدورت افسوس
سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست اما
تلخی سرد كدورت در تو
پای پوينده راهم بسته
ابر خاكستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران باران؛
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران باران
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤيای فراموشيهاست
خواب را دريابم
كه در آن دولت خاموشيهاست
من شكوفايی گلهای اميدم را
در رؤياها می بينم و ندايی كه به من می گويد
گر چه شب تاريك است
دل قوی دار، سحر نزديك است
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بيند
مهر صبحدمان داس به دست خرمن
خواب مرا می چيند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
ديده در آينه صبح تو را می بيند
از گريبان تو صبح صادق می گشايد پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل ياسمنی
تو چنان شبنم پاك سحری؟
نه
از آن پاكتری
تو بهاری؟
نه
بهاران از توست
از تو می گيرد وام
هر بهار
اينهمه زيبايی را
هوس باغ و بهارانم نيست
ای بهين باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو دريای خيال
پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز
مزرع سبز تمنايم را
ای تو چشمانت سبز
در من اين سبزی هذيان از توست
زندگی از تو و مرگم از توست
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را
ويرانه كنان می كاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و در اين راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده خود به كجا بشتابم؟
مرغ آبی اينجاست
در خود آن گمشده را دريابم
ز سحرگاه سر از بالش خواب بردار
كاروانهای فرومانده خواب را از چشمت بيرون كن
باز كن پنجره را
تو اگر باز كنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زيبايی را
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
كه در آن شوكت پيراستگی
چه صفايی دارد
آری از سادگيش
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسكهای كودك خواهر خويش
كه در آن مجلس جشن
صحبتی نيست ز دارايی داماد و عروس
صحبت از سادگی و كودكی است
چهره ای نيست عبوس
كودك خواهر من در شب جشن عروسی عروسكهايش می رقصد
كودك خواهر من امپراتوری پر وسعت خود را
هر روز
شوكتی می بخشد
كودك خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آيا با تو اين قصه خوش خواهد گفت؟
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دميد
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد
كودك قلب من اين قصه شاد از لبان تو شنيد
زندگی رؤيا نيست
زندگی زيبايی ست
می توان بر درختی تهي از بار، زدن پيوندی
می توان در دل اين مزرعه خشك و تهی
بذری ريخت
می توان از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو هر دو بيزار از اين فاصله هاست
قصه شيرينی ست
كودك چشم من از قصه تو می خوابد
قصه نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل سر به دامان تو بگذارم
و در خواب روم
گل به گل، سنگ به سنگ
اين دشت يادگاران تو اند
رفته ای اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می ميرد
رفته ای اينك، اما آيا باز برمی گردی؟
!چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گيرد چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی هی می پرانديم در آغوش فضا
ما قناريها را
از درون قفس سرد رها می كرديم
آرزو می كردم دشت سرشار ز سرسبزی رؤيا ها را
من گمان می كردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم هيبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه يخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم دل هر كس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گياهی سرسبز
سر برآورد
درختی شد
نيرو بگرفت
برگ بر گردون سود
اين گياه سرسبز
اين بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه روياهايی كه تبه گشت و گذشت
و چه پيوند صميميتها
كه به آسانی يك رشته گسست
چه اميدی، چه اميد؟
چه نهالی كه نشاندم من و بی بر گرديد
دل من می سوزد كه قناريها را پر بستند
و كبوترها را
آه كبوترها را
و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد
در ميان من و تو فاصله هاست
گاه می انديشم
می توانی تو به لبخندی
اين فاصله را برداری
تو توانايی بخشش داری
دستهای تو توانايی آن را دارد كه مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد شور
عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زيبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا با وجود تو شكوهی ديگر
رونقی ديگر هست
می توانی تو به من زندگانی بخشی
يا بگيری از من آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خنديدم
من ژوليده به آراستگی خنديدم
سنگ طفلی، اما
خواب نوشين كبوترها را در لانه می آشفت
قصه بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت
چه تهيدستی مرد
ابر باور می كرد
من در آيينه رخ خود را ديدم
و به تو حق دادم
آه می بينم، می بينم
تو به اندازه تنهايی من خوشبختی
من به اندازه زيبايی تو غمگينم
!چه امید عبثی
من چه دارم كه تو را در خور؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو؟
هيچ
تو همه هستی من
هستی من تو
همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چيز
تو چه كم داری؟
هيچ
بی تو در ميابم
چون چناران كهن
از درون تلخی واريزم را
كاهش جان من
اين شعر من است
آرزو می کردم که تو خواننده شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه، دريغا، هرگز
باورنم نيست كه خواننده شعرم باشی
!كاشكی شعر مرا می خواندی
بی تو من چيستم؟
ابر اندوه
بی تو سرگردانتر از پژواكم در كوه
گرد بادم در دشت برگ
پاييزم، در پنجه باد
بی تو سرگردانتر از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بی سر و سامان
بی تو
اشكم
دردم
آهم
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاكستر سردم
خاموش
نتپد ديگر در سينه من
دل با شوق
نه مرا بر لب، بانگ شادی
نه خروش
بی تو ديو وحشت
هر زمان می دَرَدَم
بی تو احساس من از زندگی بی بنياد
و اندر اين دوره بيداد گريها
هر دم كاستن
كاهيدن
كاهش جانم كم كم
چه كسی خواهد ديد مردنم را بی تو؟
بی تو مردم، مردم
گاه می انديشم خبر مرگ مرا با تو
چه كس می گويد؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا از كسی می شنوی
روی تو را كاشكی می ديدم
شانه بالازدنت را بی قيد
و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه عجيب!‌ عاقبت مرد؟
افسوس
!كاشکی می ديدم
من به خود می گويم
چه كسی باور كرد
جنگل جان مرا آتش عشق تو خاكستر كرد؟
باد كولی
ای باد تو چه بيرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عريان كردی
و جهان را به سموم نفست ويران كردی
باد كولی تو چرا زوزه كشان همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو كوبان بر خاك گذشتی همه جا؟
آن غباری كه برانگيزاندی
سخت افزون می كرد
تيرگی را
در دشت و شفق، اين شفق شنگرفی
بوی خون داشت
افق خونين بود
كولی باد پريشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می كردی هنگام غروب
تو به من می گفتی
صبح پاييز تو، ناميمون بود
من سفر می كردم و در آن تنگ غروب
ياد می كردم از آن تلخی گفتارش
در صادق صبح دل من پر خون بود
در من اينك كوهی
سر برافراشته از ايمان است
من به هنگام شكوفايی گلها در دشت باز برمی گردم
و صدا می زنم
آی باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز كن پنجره را
كه پرستو می شويد
در چشمه نور
كه قناری می خواند
می خواند آواز سرور
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد
سبز برگان درختان همه دنيا را
نشمرديم هنوز
من صدا می زنم
باز كن پنجره، باز آمده ام من پس از رفتنها، رفتنها؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو، اكنون به نياز آمده ام
داستانها دارم از دياران كه سفر كردم و رفتم بی تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم، می رفتم، تنها
تنها و صبوریِ مرا كوه تحسين می كرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نيست
كاروانهای محبت با خويش
ارمغان آوردم
من به هنگام شكوفايی گلها در دشت باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم
آی با باز كن پنجره را
پنجره را می بندی
با من اكنون چه نشستنها، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشيهاست
چه كسی می خواهد من و تو ما نشويم
!خانه اش ويران باد
من اگر ما نشوم، تنهايم
تو اگر ما نشوی، خويشتنی
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگی را در شرق باز برپا نكنيم
از كجا كه من و تو مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزی
همه برمی خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشينی
چه كسی برخيزد؟
چه كسی با دشمن بستيزد؟
چه كسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون آويزد
دشتها نام تو را می گويند
كوهها شعر مرا می خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه اندوه ز چيست؟
در تو اين قصه پرهيز كه چه؟
در من اين شعله عصيان نياز
در تو دمسردی پاييز كه چه؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنايی با شور؟
و جدايی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
يا غرق غرور؟
سينه ام آينه ای ست با غباری از غم
تو به لبخندی از اين آينه بزدای غبار
آشيان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار
كه دستان من آن اعتمادی كه به دستان تو دارد
به فراموشيها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گويم
آه با تو اكنون چه فراموشيها
با من اكنون چه نشستها، خاموشيهاست
تو مپندار كه خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزی
همه برمی خيزند
آذر، دی چهل و سه خورشیدی حميد مصدق

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

من کجا خوابم برد؟


ميدونی چقدر برای با تو بودن در حسرتم؟
می دونی هر چی می خوام - حتی برای یک لحظه - فراموشت کنم، بیشتر در تو غرق می شم؟
!می دونم ... می دونم که نمی دونی
نمی دونی که چه قدر خسته و دلمرده، خاطرتاتمونو زیر و رو می کنم تا حالا ... حالا که نیستی، چيزی ... نشانی ... از توبیابم
... می خوام باور كنم كه تو از من دوری، خیلی دور، اما
!هر کجا که باشی همه وجودم با توست
هستی من! یقین داشته باش هر وقت - گاه یا بی گاه، مهم نیست! - که منو به مهمونی دلت دعوت کنی، در کنارتم

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴

!با توام


،نيمكت كهنه باغ
،خاطرات دورش را
در اولين بارش زمستانی
از ذهن پاك كرده است
خاطره شعرهايی را كه هرگز نسروده بودم؛
!خاطره آوازهايی را كه هرگز نخوانده بودی

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

تمام حرف دلم اینه


کاشکی پیشم بودی ... نگاهم تشنَس ... بسترم خالی ... بغضم هم که از تنهاییه ... دوباره یه شب دیگه و هوای با تو بودن ... اگه می دونستی تا حالا چند بار با حس پاک خاطرات تو، از شب، به گرگ و میشِ صبح رسیدم ... و همیشه هم یاد بوسه های داغ خداحافظیمون، منو آزار داده ... حالا هم که نیستی ... منم که دوباره با این در و دیوارِ الکن تنهام ... عزیزم! تمام داستان تکراریه شب های من اینه: بالشم خیس، بسترم خالی ... یاد تو در دل

!امشبم تنهام


،دیشب رو با حسرتِ احساسِ دست مهربونت روی صورتم
،برای نوازشِ بغضِ سنگینِ جاری روی گونه هام
به صبح رسوندم؛
،امشب هم نیازمند توام
!ولی جز حسِ یک حسرتِ تکراری، هیچ همدمی ندارم

!بد یُمن

ما بی چراغ٬ ما بی ترانه
!یا به قول شما: ما که بی همه چیز
هرگز به ماه٬ به مردم٬ به کلمه٬ کتاب و کبوتر٬
حتی به گلبن و گهواره ناروا نگفته ایم٬
اما آب همه دریاها را ما گریسته ایم٬
آخر یک دستمال کوچک چارخانه چه می کند!؟
شما که می دانید
هر وقت که بالای باغ پر گریه٬ چراغی روشن شد
علامت نابهنگام رازی از آواز امشب است؛
... یعنی که امشب نیز یکی از میان ما خواهد رفت

کودکی ها


به خانه می رفت
با كيف و با كلاهی كه بر هوا بود
چيزی دزديدی؟
مادرش پرسيد؛
دعوا كردی باز؟
پدرش گفت؛
و برادرش كيفش را زير و رو می كرد
به دنبال آن چيز كه در دل پنهان كرده بود؛
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخی را در دست فشرده كتاب هندسه اش
و خنديده بود

جام جهانی


بالاخره استرالیا هم بعد از سی و دو سال به جام جهانی رسید تا ما هم دلمون خوش باشه که بازی های جام جهانی رو می تونیم مستقیم ببینیم. مرسی کانگوروهای زرد

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۴

!ای عشق همه بهانه از توست

!دل من هواتو کرده، فقطم تو رو می خواد

وبلاگ پرستو


... آمدنت را ديده ام، رفتنت را تاب ديدن ندارم
... خنديدنت را ديده ام، گريه ات را تاب ديدن ندارم
... به وقت رفتن، جز يك خداحافظ، هيچ نگو
خواهم دانست، اگر رفتنت برای هميشه باشد؛
... چون، راستگویی مانند چشمانت را، در برابرم خواهم داشت
... مگر اينكه اشك امانش ندهد
!آنگاه نیز خواهم دانست كه تو رفتنی نيستی
بر گرفته از وبلاگ پرستو

http://parastooo.persianblog.com/

!آخیش

بعد از چند روز درد سرِ اسباب کشی، بالاخره امروز کاملاً از شرش خلاص شدم و خیالم از این بابت راحت شد. اما چشمتون روز بد نبینه که من امروز چندین ساعت دنبال حلقه ام می گشتم و مجبور شدم که همه چیزایی رو که چیده بودم بریزم بهم! آخرشم امین اومد کمکم و حلقه رو از یه جایی چیدا کرد که من هر چی فکر می کنم نمی فهمم که چرا من ندیدمش! حلقه روی کتابخونه ای بود که من امروز جابه جاشم کرده بودم. حالا چطور حلقه اونجا بوده و من ندیدم و موقع جابه جایی هم نیفتاده، والا من بیلمیرم! خلاصش این که
!آخیــــــــــش

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴

سوته دلان




جاتون خالی دیروز بعد از مدت ها فیلم سوته دلان رو دیدم. خیلی چسبید. به خصوص که وسط امتحاناتمم بود و خودتون بهتر می دونین که این جور مواقع هر کاری غیر از درس خوندن حال می ده. مدت ها بود که دیالوگا و مونولوگای این فیلم تو ذهنم بود. واسه همینم موقعی که داشتم فیلمو می دیدم یه جاهائیشو نوشتم که اینجا بذارم ...!؟
********************
... دروغ گو دشمن خداست
!آخ چقدر دشمن داری خدا
دوستاتم که ماییم ... یه مشت عاجزِ علیلِ ناقص عقل؛ که در حقشون دشمنی کردی !؟
********************
!... ماشالله تون باشه خاله، بیایین .... اِاِاِاِ
... اومدم خاله
!یه بار نشد ما به منبر سید آقا جمال برسیم والا
...
التماس دعا! خوش به سعادتتون که میرین روضه
جاتون وسطِ بهشته
!ما که دنیامون شده آخرت یزید
کیه مارو ببره روضه؟
...
مجید آقا تورو چه به روضه!؟
!روضه خودتی
!گریه کن نداری، و اِلا خودت مصیبتی
!دلت کربلاست
!ماچِت کنم؟ ماچِت می کنما
...
داداش حبیب اهل روضه نیست، فقط سر خاک آقام دستمال گرفته بود تو دستش، می زد تو پیشونیش
!شب چهلَم، عینک زده بود، چشاشو کسی نبینه، گریه کرده
... بعدِ آقامم نشست پای روضه منو، غم منو خورد! منِ بد بختِ سر سخت
...
!خُب ... چشمی تر کردیم
... ثوابش؟
... آره خُب
!به حساب داداش حبیبم که اهل روضه نیست
داداش حبیب گفته: از این شب جمعه، شب جمعه خودشون که دوشنبه منه، اهل خونه که می رن روضه، یکی میاد خونه رو بِپّاد!؟
!خونه پا زنه
... عاشقیت
!هیچ کی خونه نیست، الا من و اون و خدا
!خدام که نرو نیست با عاشقیت
...
!اویــــــــــــــــــی ... کُمبزه
!غیض نکن! تو هم یه سری تو سرا
... هه هه هه
ماچِت کنم؟ ماچِت کنم؟ ماچِت می کنما!؟
روحت شاد علی آقای حاتمی

خسته ام




می ترسم، مضطربم
و با آن که می ترسم و مضطربم
.باز با تو تا آخرِ دنیا هستم
می آیم کنار گفتگویی ساده
تمام رؤیاهایت را بیدار می کنم
و آهسته زیر لب می گویم
برایت آب آورده ام، تشنه نیستی؟
فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد
تو پیش بینی کرده بودی که باد نمی آید
،با این همه دیروز
!پیِ صدایی ساده که گفته بود بیا، رفتم
تمام راز سفر، فقط خواب یک ستاره بود
!خسته ام ری را
می آیی همسفرم شوی؟
گفتگوی میان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن می گوییم
توی راه خوابهامان را برای بابونه های دره ای دور تعریف می کنیم
باران هم که بیاید
!هی خیس از خنده های دور از آدمی، می خندیم
بعد هم به راهی می رویم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پیش نمی آید
،کاری به کار ما ندارند ری را
!نه کرم شبتاب و نه کژدم زرد
،وقتی دستمان به آسمان برسد
،وقتی که بر آن بلندیِ بنفش بنشینیم
!دیگر دست کسی هم به ما نخواهد رسید
می نشینیم برای خودمان قصه می گوییم
تا کبوترانِ کوهی از دامنه رؤیاها به لانه برگردند
غروب است
با آن که می ترسم
،با آن که سخت مضطربم
!باز با تو تا آخر دنیا خواهم آمد