پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۴

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

مرا می بينی و هر دم زيادت میکنی دردم
تو را می بينم و ميلم زيادت می شود هر دم
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری؟
به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم؟
نه راه است اين که بگذاری مرا بر خاک و بگريزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک وان دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم، دم می دهی تا کی؟
دمار از من برآوردی نمی گويی برآوردم