دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۵

آب را گل نكنيم



آب را گل نكنيم
در فرودست انگار
كفتری می‌خورد آب
يا كه در بيشه دور
سيره‌ ای پر میشويد
يا در آبادی
كوزه‌ای پر می‌گردد
آب را گل نكنيم
شايد اين آب روان
می‌رود پای سپيداری
تا فرو شويد اندوه دلی
دست درويشی شايد
نان خشكيده فرو برده در آب
زن زيبايی آمد لب رود
آب را گل نكنيم
روی زيبا دو برابر شده است
چه گوارا اين آب
چه زلال اين رود
مردم بالادست، چه صفايي دارند
چشمه‌هاشان جوشان
گاوهاشان شيرافشان باد
من نديدم دهشان
بی‌گمان پای چپرهاشان
جا پاي خداست
ماهتاب آن‌جای
می‌كند روشن پهنای كلام
بی‌گمان در ده بالادست
چينه‌ها كوتاه است
مردمش می‌دانند
كه شقاق چه گلی است
بی‌گمان آن‌جا آبی، آبی است
غنچهای می‌شكفد
اهل ده باخبرند
چه دهی بايد باشد
كوچه باغش پر موسيقی باد
مردمان سر رود
آب را می‌فهمند
گل نكردندش
ما نيز آب را گل نكنيم

!برای تو می نویسم ای صاحب بی جان عروسک های خونین



پیش درآمد؛

جنگ برای مردم عادی و ساده واژه ای نکوهیده و نفرت انگیزه اما برای برخی از انسان ها (!) نه تنها نفرت انگیز نیست بلکه امری واجب در راستای دستیابی به اهداف شخصی اونهاست

در آمد اول؛

به بچه های معصوم و بی گناهی فکر می کنم که زیر آوار و ویرانی های جنگ دست و پا می زنن

به جوون هایی فکر می کنم که در حال تشکیل یک زندگی هستند و ناگهان همه چیز روی سرشون خراب می شه

یا به پدر و مادرهایی که از جنگ یک یادگاری ابدی گرفته اند و اون هم مرگ فرزند یا فرزندانشونه

رِنگ؛

به انسان نماهایی فکر می کنم که تنها به منافع خود فکر می کنن

به انسان نماهایی فکر می کنم که با نیت شوم خود - که معمولاً ترکیبی از سیاست است و دین - انسان ها رو آزرده خاطر می کنن

و به انسان نماهایی که چون میمون های سیرک بازیچه دست هوس رانان دین و سیاست هستند

فرود؛

خدایا اگر در طول تاریخ بشر فقط یک بار قرار بود راهنما برای انسان ها بفرستی، آیا الان نبود؟

زمانیکه انسانها از سر ناآگاهی خطا می کردن، گذشت. الان که دوره کثافت کاری با هوش های این دنیاست وقت حضور یک راهنما در بین انسان ها نیست؟

خدایا وقتی که همه چیز این دنیا روی باب ناحقی می چرخه، وقتی ظالم ها، دورغ گوها، کلان دزدها و پدر خوانده های جنایت کار زمام دار امورند و بقیه مهره های بی ارزش اونها، چه جوری می شه به عدالت و قادر بودنت ایمان داشت؟

خدایا نمی خوام ایمانم رو هم بعد از امیدم از دست بدم. نشون بده که عادلی ... نشون بده که قادری

----------

پاورقی1؛

دوست نداشتم این قدر سانسور شده و سربسته بنویسم. این نوشته رو بعد از دو هفته بالا و پائین کردن و سبک و سنگین کردن دارم می ذارم اینجا؛ اما ظاهراً باز نکردن بعضی مسائل اعتقادی تنها راه حل در بحث هاست

پاورقی2؛

نمی دونم تا الان چند نفر - که ملیتشون و مذهبشون مهم نیست - قربانی زیاده خواهی سردمداران دین و سیاست در دنیا شدن. اما می دونم کک این کثافت های آدم کش هم از مرگ اون ها نگزیده

پاورقی3؛

آمار تلفات جنگ ایران و عراق رو کی می دونه؟ 2 میلیون نفر؟ 3 میلیون؟ چی رو با چی عوض کردیم؟ جون چند میلیون جوون از هر دو کشور رو گرفتن، برای نفع کی؟

پاورقی4؛

همیشه رد پای شوم دولت آمریکا در تمام چنگ ها قابل رؤیت بوده

پاورقی5؛

سازمان ملل کجاست؟ رفته گل بچینه برای قبر مردم؟

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۵

!فقط فاصله بود



باران می‌آمد
مردمان در خوابِ خانه از آبِ رفته به جوی ... سخن می‌گفتند
،همهمه‌ يک عده آدمی در کوچه
!نمی‌گذاشت لالاییِ آرامِ آسمان را آسوده بشنوم
...
...
...
... اصلاً بگذار اين ترانه همين حوالیِ بوسه تمام شود
من خسته‌ام می‌خواهم به عطرِ تشنه‌ گيسو و گريه نزديکتر شوم
...
...
...
! کاری اگر نداری ... برو
... ورنه نزديکتر بيا می‌خواهم ببوسمت
!به خدا من خسته‌ام
!خيلی دلم می‌خواهد از اينجا به جانب آن رهاییِ آرامِ بی دردسر برگردم
آيا تو قول می‌دهی دوباره من از شوقِ سادگی ... اشتباه نکنم!؟
...
...
...
... اول انگار نگاهم کرد
... اول انگار ساکت بود
!بعد آهسته گفت: برايت سنجاق‌سری از گيسوی رود وُ خوابِ خاطره آورده‌ام
آيا همين نشانیِ ساده برای علامتِ علاقه کافی نيست؟
... حالا چمدانت را بردار آرام و پاورچين از پله‌ها به جانب آسمان بيا
ما دوباره به خوابِ دور هفت دريا وُ هفت رود و هفت خاطره برمی‌گرديم
آنجا تمامِ پريانِ پرده‌پوش در خوابِ نی‌لبک‌های پُر خاطره ترانه می‌خوانند
... آنجا خواب هم هست
... اما بلند ديوار هم هست
... اما کوتاه فاصله هم هست
!اما نزديک، نزديک ... نزديکتر بيا می‌خواهم ببوسمت

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵

شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را



من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵

!ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه


خوب دوباره ممنونم از دوستان عزیزم که لطف کردن و نظرشونو درباره سوال من بیان کردن. عزیزان به نظر من عشق بین دو انسان تعریف واحدی نداره. یعنی معتقدم این موضوع هم دچار نسبیته؛ چون اگر غیر از این بود همه باید عاشق یک انسان می شدند که برتر مطلق باشه! عشق تنها یک واژه برای بیان یک احساس غریب، و در عین حال قریب، در روح ماست. این حس چیزی نیست که در یک لحظه در انسان بوجود بیاد. چرا که به قول کاوه عزیز انسان امروز آنقدر خودخواه، مغرور، بی معرفت، حسود و کینه توز شده که هرگز نمی تونه از کلاف خود ساخته و پیچ در پیچ خودپرستی در بیاد و درک بکنه که عشق چیزی فراتر از خود گذشتگیه. عشق انسانی محو شدن در حلقه محبت و ایثار برای یک انسانه. شاید بعضیا با من هم عقیده نباشن و حسی رو تجربه کرده باشن که اسمش رو عشق می ذارن. حالا من می پرسم: لطفاً برگردید به دوران عاشقی خود. به اولین لحظات اون عشق فکر کنین و ببینین آیا یکی از این سوال ها در ذهنتون پدیدار نشده بود؟
اخلاقش خوبه یا نه؟-
قیافش چطوره؟-
خانواده خوبی داره یا نه؟-
قد و هیکل مناسبی داره؟-
وضع مالیش چطوره؟-
(این انسان می تونه برای من مناسب باشه؟ (به عنوان دوست، همسر و یا حتی پدر یا مادر-
اگر به یکی از این سوال ها یا سوال های از این دسته حتی برای یک لحظه اندیشیدین، یقین داشته باشین که رابطه شما در جهت نفع شما بوده و نه عشقتون. خوشحال می شم اگر هنوز در این باره ناگفته ای دارین اینجا مطرحش کنین؛
ممنون

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۸۵

فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت



چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی
سپر انداخت عقل از دست ناوک‌های خون ریزت
برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی
فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت
لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن
بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت
جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی
اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه انگیزت
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری
چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت
دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش
که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

یاد ایامی

اپیزود اول؛
بازی های جام جهانی داره تموم می شه و دوباره 4 سال باید تو خماریش بمونم! با این که از نوع فوتبال ایتالیا خوشم نمیاد - رجوع به بازی با استرالیا و آلمان که تا لحاظات آخر بازی دفاع بود و بعد هم گل! یعنی همون شیوه ای که در جام 94 آمریکا هم برای ایتالیا مؤثر بود البته هنر باجو در اون دوره هم نباید نادیده گرفته بشه - اما به خاطر گل روی آقا رضا که خواب و خیالش با روی بازیکنای ایتالیاست دلم می خواد ایتالیا قهرمان بشه. اما به هر حال امسال بازیا خیلی به دلم نچسبید. چند روز پیش داشتم فکر می کردم که چه کسی می تونه بهترین بازیکن جام بشه، اما کسی به ذهنم نیومد - در حالی که توی دوره های گذشته همیشه بین چند نفر که عالی بودن یکی باید انتخاب می شد - خلاصه کلی با خودم کلنجار رفتم تا تیم منتخب جام از دیدگاه خودم رو تشکیل بدم؛
دروازه بان: ینس لمان - آلمان
بک میانی چپ: رافائل مارکوئز - مکزیک
بک میانی راست: فابیو کاناوارو - ایتالیا
بک چپ: فابیو گروسی - ایتالیا
بک راست: ویلی سانیول - فرانسه
هافبک دفاعی: مانیش - پرتغال
بال چپ: جو کول - انگلیس
بال راست: کریستیانو رونالدو - پرتغال
هافبک میانی چپ: آندره پیرلو - ایتالیا
هافبک میانی راست: لوئیژ فیگو - پرتغال
هافبک تهاجمی: فرانک ریبری - فرانسه
!دنبال فوروارد هم نباش که گشتیم ... نبود ... نگرد ... نیست
ذخیره ها هم اینا؛
دروازه بان: ریکاردو - پرتغال
بک میانی: لیلان تورام - فرانسه
بال چپ: آرین روبن - هلند
بال راست: مکسی رودریگوئز - آرژانتین
هافبک دفاعی: پاتریک ویرا - فرانسه
هافبک میانی چپ: استفان کامبیاسو - آرژانتین
هافبک میانی راست: دکو - پرتغال
هافبک تهاجمی: لیونل مسی - آرژانتین
فوروارد: کارلوس توز - آرژانتین
!تعجب نکنین اگه می بینین فوروارد ذخیره داریم ولی اصلی نداریم. اینم یه جورشه
بهترین بازیکن: فابیو کاناوارو - ایتالیا
***
اپیزود دوم؛
پریشب خواب جالبی دیدم. همیشه تو خواب آدم از آینده خبر دار می شه، این دفعه من رفته بودم به گذشته! خواب دوران دبستانم رو می دیدم. مدرسه شهید رجایی تو خیابون دکتر فاطمی. فروشگاه بغل مدرسه که فکر کنم اسمش سپهر بود. اتوبوس دو طبقه ای که از میدون گلها می رفت به آریاشهر و من عشق طبقه بالا و ردیف جلوشو داشتم. آدم احساس می کرد داره رو هوا راه می ره. همیشه سر همه پیچ ها منم می پیچیدم! فکر می کردم اگه من نپیچم اتوبوس هم نمی تونه بپیچه! بد جوری دلم هوای بچگی هامو کرده ... یاد باد آن روزگاران، یاد باد
***
اپیزود سوم؛
باز هم یه سوال دیگه!سوال تکراری اما همیشه جذاب! عشق بین زن و مرد چیه؟ چطوری تعریف می شه؟ اصلاً تعریف داره؟ انسان یه دفعه عاشق می شه یا ذره ذره؟ چرا هر کسی که حس می کنه عاشقه، می گه هیچکس به اندازه من عاشق نیست؟
دوباره از کسایی که وقت می ذارن و میان به اینجا سر می زنن، خواهش می کنم نظرشونو برای من بنویسن. من هم مثل سوال قبلی حتماً نظرمو خواهم گفت

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵

پسینِ هر پنج شنبه



،همين جا
! نزديک به همين ميلِ هميشه رفتن
،انگار که بادبادکی از ياد رفته بر خارِ خوش باور
،چشم به راهِ کودکانِ دبستانیِ دور
!هی بی‌قراریِ غروب را تحمل می‌کند
،اما کمی دورتر از بادِ نابَلَد
... عده‌ای آشنا مشغولِ چراغانی کوچه تا انتهای آينه‌اند
... انگار شبِ ديدارِ باران و بوسه نزديک است
***
!تو هی زلال‌تر از باران
!نازک‌تر از نسيم
!دلِ بی‌قرارِ من
!ری‌را
،رو به آن نيمکتِ رنگ و رو رفته
،بال بوته بابونه
... همان کنارِ ايستگاهِ پنج‌شنبه
،همانجا
نزديک به همان ميلِ هميشه رفتن
اگر می‌آمدی
می‌دانستی چرا هميشه رفتن به سوی حريمِ علاقه آسان و
!باز آمدن از تصرفِ بوسه دشوار است
راستی مگر نشانیِ ما همان کوچه پيچک‌پوشِ دريا نبود؟
پس من اينجا چه می‌کنم؟
از اين چند چراغِ شکسته چه می‌خواهم؟
اينجا هيچ‌کدام از اين همه پنجره‌ پلک‌بسته‌ غمگين هم نمی‌داند
!کدام ستاره در خوابِ ما گريان است
من البته آن شب آمدم
آمدم حتی تا همان کاشیِ لَبْ‌لعابیِ آبی
تا همان کاشیِ شبْ شکسته‌ هفتم
اما جز فال روشنی از رازِ حافظ و
عَطرِ غريبی از گيسوی خيسِ تو
!با من نبود
،آمدم
در زدم
... بوی ديوار و دلْ‌دلِ آبی دريا می‌آمد
نبودی و هيچ همسايه‌ای انگار تو را نمی‌شناخت
ديگر از آن همه کاشی
از آن همه کلمه
کبوتر و ارغوان
انگار هيچ نشانه روشنی نبود
کسی از کوچه نمی‌گذشت
تنها مادری از آوازِ گريه‌های پنهانی
از همان بالای هشتیِ کوچه می‌آمد
نه شتابی در پيش و نه زنبيلی در دَست
فقط انگار زير لب چيزی می‌گفت
خاموش و خسته
صبور و بی‌پاسخ
از کنار ناديده‌ام گذشت
آه اگر بميرم اين لحظه
!چه کبوترانی که ديگر از بالای آسمان به بامِ حَرَم باز نخواهند گشت
!ری‌را جان
،ميان ما مگر چند رودِ گِل‌آلودِ پُر گريه می‌گذرد
،که از اين دامنه تا آن دامنه که تويی
هيچ پُلی از خوابِ پروانه نمی‌بينم؟