پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵

پسینِ هر پنج شنبه



،همين جا
! نزديک به همين ميلِ هميشه رفتن
،انگار که بادبادکی از ياد رفته بر خارِ خوش باور
،چشم به راهِ کودکانِ دبستانیِ دور
!هی بی‌قراریِ غروب را تحمل می‌کند
،اما کمی دورتر از بادِ نابَلَد
... عده‌ای آشنا مشغولِ چراغانی کوچه تا انتهای آينه‌اند
... انگار شبِ ديدارِ باران و بوسه نزديک است
***
!تو هی زلال‌تر از باران
!نازک‌تر از نسيم
!دلِ بی‌قرارِ من
!ری‌را
،رو به آن نيمکتِ رنگ و رو رفته
،بال بوته بابونه
... همان کنارِ ايستگاهِ پنج‌شنبه
،همانجا
نزديک به همان ميلِ هميشه رفتن
اگر می‌آمدی
می‌دانستی چرا هميشه رفتن به سوی حريمِ علاقه آسان و
!باز آمدن از تصرفِ بوسه دشوار است
راستی مگر نشانیِ ما همان کوچه پيچک‌پوشِ دريا نبود؟
پس من اينجا چه می‌کنم؟
از اين چند چراغِ شکسته چه می‌خواهم؟
اينجا هيچ‌کدام از اين همه پنجره‌ پلک‌بسته‌ غمگين هم نمی‌داند
!کدام ستاره در خوابِ ما گريان است
من البته آن شب آمدم
آمدم حتی تا همان کاشیِ لَبْ‌لعابیِ آبی
تا همان کاشیِ شبْ شکسته‌ هفتم
اما جز فال روشنی از رازِ حافظ و
عَطرِ غريبی از گيسوی خيسِ تو
!با من نبود
،آمدم
در زدم
... بوی ديوار و دلْ‌دلِ آبی دريا می‌آمد
نبودی و هيچ همسايه‌ای انگار تو را نمی‌شناخت
ديگر از آن همه کاشی
از آن همه کلمه
کبوتر و ارغوان
انگار هيچ نشانه روشنی نبود
کسی از کوچه نمی‌گذشت
تنها مادری از آوازِ گريه‌های پنهانی
از همان بالای هشتیِ کوچه می‌آمد
نه شتابی در پيش و نه زنبيلی در دَست
فقط انگار زير لب چيزی می‌گفت
خاموش و خسته
صبور و بی‌پاسخ
از کنار ناديده‌ام گذشت
آه اگر بميرم اين لحظه
!چه کبوترانی که ديگر از بالای آسمان به بامِ حَرَم باز نخواهند گشت
!ری‌را جان
،ميان ما مگر چند رودِ گِل‌آلودِ پُر گريه می‌گذرد
،که از اين دامنه تا آن دامنه که تويی
هيچ پُلی از خوابِ پروانه نمی‌بينم؟