چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

شعر قامت قشنگ تورو ساختم

Photo By: Sebastien Monzani
-------
باران می آید ... و من
هنوز حیران زیبایی تو زیر باران بهاری اردیبهشت ماه هستم
!هذیان نمی گویم
نزدیک تر اگر بیایی
هنوز هم می توانی عطر تنت را روی بدن خیس من حس کنی
روسری رنگین آن سال ها را کنار بگذار
دلم می خواهد صورت زیبایت را خیس از باران نابهنگام امروز ببینم
!تب هم ندارم
فقط نمی دانم از چه
هی هوای هوس های هر جایی و همهمه و هیجان به سرم می زند
!در به درم نکن
بیا کنارم بنشین
یک لحظه در گستره این سال ها رها شو
... رها
... آرام
چشم هایت را ببند
بگذار این باران بهاری غبار این همه سال را با خود ببرد
!حالا برگرد به روزهایی که هرگز باز نخواهد گشت
برگرد به خیسی عشق
برگرد به گستاخی اولین بوسه
برگرد به لحظه ای
که چشم هایت را بستی و لب های داغت لبهای بی شرم مرا جستجو کرد
... آه اگر بدانی چه می کشم
پنجره خیالت را رو به آن روزها باز کن
می دانم هوای آن روزها هنوز هم در کوچه پس کوچه های ذهن ما جاریست
----
!دیدی تب نداشتم
!فقط حال و هوای آن روزها
هی نمی دانم چرا هوش و حواسم را با خود می برد
!لااقل حالا تو هم با منی
!حالا اگر کنارم بیایی
می توانی لطافت اندامت را در جای جای بدن خیس من جستجو کنی
!نزدیک تر بیا

جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۸۵

!بخواه


يعنی بالاخره می‌آيد
با همان آهنگ قديمی‌اش زير پنجره
آرام، آسمانی، صبور سوت‌زنان از ماسوایِ اين حرف‌ها خواهد گذشت
هر کاری دلتان می‌خواهد بکنيد
کلمات را کُتَک بزنيد
از کبوتر و بنفشه بد بگوييد
بنويسيد تلفظ طولانیِ اسم دريا دشوار است
بنويسيد دستمان به ستاره، به او، به آينه نمی‌رسد
انگار بر باد و مثل باد، اصلا ديده نمی‌شود
رفتن از ماهی و
باز آمدن از آواز آب آموخته است
!هه ... من اينجا هستم برادران
پرتگاهِ علاقه به آدمی آسان است
امتحانِ ترانه به وقت سکوت
تازه من که چيزی از چراغِ اين کوچه نخواسته‌ام
من روشنم، رازدار و دريا تبار، ترانه‌خوانِ بادهای دربدر
غصه‌ چه را می‌خوری؟
بی‌خيال هر چه که بود يا هر چه پشتِ سر
من، هَم‌اسمِ آينه
اصلا ... تمام کتابِ سپيده را سطر به سطر از بَر دارم
می‌دانم بالای اين رودِ بی‌بازگشت
هميشه پلی برای باز آمدن هست

نيازی به گفتنِ شعر نيست
نيازی به سرودن سپيده نيست
من دارم با شما حرف می‌زنم
من خودم روشنم از رويای آدمی، از عشق
باد را می‌شناسم از دوران کودکی
بابونه را می‌شناسم از دوران کودکی
بلوغِ بيد، هوایِ بوسه، عيشِ علف، هلهله برهنه غلتيدنِ ريگ، آب، نور، خدا
حتي احوالِ آفتاب و سفارش به چلچله
راستی اين جاده تا انتهای جهان
چند منزلِ آشنا با آواز آدمی دارد؟
راه می‌افتيم
پايين‌تر از باغ پرتقال
پروانه‌ها خواب ستاره می‌بينند
مرهمی برای کلمات
دعایِ بوسه برای کبوتر، برای بنفشه برای ماه، فروغ، مولوی، دريا
!از اسمِ ساده خودم چيزی به خاطر نمی‌آورم
فقط سوال می‌کنم
از چه اين همه رودِ بی‌رويا عکسی از آن مسافرِ خسته با خود نمی‌آورد؟

دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵

خسته‌ام


بيا برويم رو به روی بادِ شمال
آن سوی پرچين گريه‌ها
سرپناهی خيس از مژه‌های ماه را بلدم
!که بی‌راهه‌ی دريا نيست
ديگر از اين همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خسته‌ام
!بيا برويم
آن سوی هر چه حرف و حديثِ امروزست
هميشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقی‌ست
می‌توانيم بدون تکلم خاطره‌ئی حتی کامل شويم
می‌توانيم دمی در برابر جهان
به يک واژه ساده قناعت کنيم
من حدس می‌زنم از آوازِ آن همه سال و ماه
!هنوز بيت ساده‌ئی از غربتِ گريه را بياد آورم
... من خودم هستم
بی خود اين آينه را رو به روی خاطره مگير
هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است
!تنها شبی هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم



پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵

وین راه بی‌نهایت ...



زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
~~~
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
~~~
رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
~~~
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
~~~
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
~~~
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت
~~~
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت
~~~
ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
یک ساعتم بگ
نجان در سایه عنایت
~~~
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
~~~
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
~~~
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵

تفکیک

هر چند که هدف اولیه من از داشتن وبلاگ، نوشتن به زبان فارسی و برای دلتنگی های شخصی خودم بود اما کم کم مثل تمام علایق بشری، هدف خام اولیه من رنگ و بوی تازه ای به خودش گرفت و حالا احساس می کنم که اینجا علاوه بر همدم بودن برام دوست داشتنی شده. با این وجود و بعد از سکون و سکوت نسبتاً طولانی که گریبانگیر اینجا شده بود، با یک تحول در ساختار وبلاگ قصد برگشت دارم. توی این مدت که کمتر می رسیدم بنویسم، نوشته های قبلی رو مرور کردم و عدم هماهنگی بین نوشته هامو یک ایراد دیدم. برای همین، از این به بعد اینجا رو اختصاص می دم به مطالب فرهنگی و هنری (تو بخون شعر). یه پا دو پا و مشق شب رو هم ساختم برای نوشته های ورزشی و نوشته های شخصی خودم. اطلس تصویری رو هم که قبلاً راه انداخته بودم و خیلی وقت بود که ساکن بود دوباره فعالش می کنم برای یکی دیگه از دوست داشتنی های همیشگی خودم؛ جغرافیا.

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵

آن خواب آسوده

زرتشت
رسولِ رازدارانِ زمين
:اين‌گونه با سنگ و ستاره سخن گفت
آه که از حضورِ اين همه رنج"
دامنی کجاست تا مهربان‌تر از اينم طلب کند؟
کجاست روشن‌ترين روياهای آدمی؟
آن خوابِ آسوده
آن هستیِ يکسره کجاست؟
به راستی تواناترين بيدارِ اين سياره کدام است
" و عاشقانِ بزرگ آن ايلِ از آب آمده کيانند؟