جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۸۵

!بخواه


يعنی بالاخره می‌آيد
با همان آهنگ قديمی‌اش زير پنجره
آرام، آسمانی، صبور سوت‌زنان از ماسوایِ اين حرف‌ها خواهد گذشت
هر کاری دلتان می‌خواهد بکنيد
کلمات را کُتَک بزنيد
از کبوتر و بنفشه بد بگوييد
بنويسيد تلفظ طولانیِ اسم دريا دشوار است
بنويسيد دستمان به ستاره، به او، به آينه نمی‌رسد
انگار بر باد و مثل باد، اصلا ديده نمی‌شود
رفتن از ماهی و
باز آمدن از آواز آب آموخته است
!هه ... من اينجا هستم برادران
پرتگاهِ علاقه به آدمی آسان است
امتحانِ ترانه به وقت سکوت
تازه من که چيزی از چراغِ اين کوچه نخواسته‌ام
من روشنم، رازدار و دريا تبار، ترانه‌خوانِ بادهای دربدر
غصه‌ چه را می‌خوری؟
بی‌خيال هر چه که بود يا هر چه پشتِ سر
من، هَم‌اسمِ آينه
اصلا ... تمام کتابِ سپيده را سطر به سطر از بَر دارم
می‌دانم بالای اين رودِ بی‌بازگشت
هميشه پلی برای باز آمدن هست

نيازی به گفتنِ شعر نيست
نيازی به سرودن سپيده نيست
من دارم با شما حرف می‌زنم
من خودم روشنم از رويای آدمی، از عشق
باد را می‌شناسم از دوران کودکی
بابونه را می‌شناسم از دوران کودکی
بلوغِ بيد، هوایِ بوسه، عيشِ علف، هلهله برهنه غلتيدنِ ريگ، آب، نور، خدا
حتي احوالِ آفتاب و سفارش به چلچله
راستی اين جاده تا انتهای جهان
چند منزلِ آشنا با آواز آدمی دارد؟
راه می‌افتيم
پايين‌تر از باغ پرتقال
پروانه‌ها خواب ستاره می‌بينند
مرهمی برای کلمات
دعایِ بوسه برای کبوتر، برای بنفشه برای ماه، فروغ، مولوی، دريا
!از اسمِ ساده خودم چيزی به خاطر نمی‌آورم
فقط سوال می‌کنم
از چه اين همه رودِ بی‌رويا عکسی از آن مسافرِ خسته با خود نمی‌آورد؟