یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

شکلات

از روزی که این بلاگ رو راه انداختم دنبال یه نوشته ای بودم که نه می دونستم مال کیه و نه می دونستم که از کجا پیداش کرده بودم. یه نوشته ای بود که حتی توی محل کارم هم، توی بخشی از کامپیوتر گذاشته بودم که برای همه دسترس باشه تا بخوننش؛ اما خودم وقتی از ایران رفتم اونومثل خیلی چیزای دوست داشتنیه دیگه ام نیاوردم. درست مثل یکی از شخصیت های اون نوشته! از این جا هم به خیلی از دوستانم که حدس می زدم ممکنه اونو داشته باشن پیغام دادم که اگه دارنش برام بفرستن. اما خبری نشد که نشد. اما امروز خیلی اتفاقی رسیدم به همون نوشته! دیگه چیزی نمی گم، خودت بخونش
***
... با يه شكلات شروع شد
... من يه شكلات گذاشتم توی دستش،
اون يه شكلات گذاشت توی دستم
... من بچه بودم، اون هم بچه بود
... سرم رو بالا كردم، سرش رو بالا كرد
!ديد كه منو می شناسه
... خنديدم
گفت: دوستيم؟
!گفتم: دوستِ دوست
گفت: تا كجا؟
!گفتم: دوستی كه تا نداره
!گفت: تا مرگ
!خنديدم و گفتم: من كه گفتم تا نداره
!گفت: باشه، تا بعد از مرگ
!گفتم: نه، نه، نه! تا نداره
گفت: قبول، تا اونجا كه همه دوباره زنده می شن... يعنی زندگی بعد از مرگ، باز هم با هم دوستيم، تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا كه باشه من و تو با هم دوستيم
خنديدم و گفتم: تو براش تا هر جا كه دلت می خواد يه تا بذار! اصلاً يه تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا بكش از اين سر دنيا تا اون دنيا! اما من اصلاً تا نمی ذارم
... نگاهم كرد
... نگاهش كردم
!باور نمی كرد
!می دونستم
!اون می خواست حتماً دوستی مون تا داشته باشه
!دوستی بدون تا رو نمی فهميد
... گفت: بيا برای دوستی مون يه نشونه بذاريم
!گفتم: باشه، تو بذار
گفت: شكلات! هر بار كه همديگه رو می بينيم يه شكلات مال تو ، يكی مال من... باشه؟
!گفتم: باشه
... هر بار يه شكلات می ذاشتم توی دستش... اون هم يه شكلات توی دست من
... باز همديگه رو نگاه می كرديم
... يعنی كه دوستيم
!دوستِ دوست
!من تند شكلاتم رو باز می كردم و می ذاشتم توی دهنم و تند تند اونو می مكيدم
!می گفت: شكمو! تو دوست شكمويی هستی
شكلاتش رو می ذاشت توی يه صندوق كوچولوی قشنگ
!می گفتم: بخورش
!می گفت: تموم می شه... می خوام تموم نشه... برای هميشه بمونه
!صندوقش پر از شكلات شده بود... هيچكدومش رو نمی خورد
!من همش رو خورده بودم
گفتم: اگه يه روز شكلاتهات رو مورچه ها بخورن يا كرمها، اون وقت چيكار می كنی؟
!گفت: مواظبشون هستم
!گفت: می خوام نگهشون دارم تا موقعی كه دوست هستيم
!و من شكلات گذاشتم توی دهنم و گفتم: نه، نه! تا نداره... دوستی كه تا نداره
يه سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بيست سال شده؛ اون بزرگ شده، من بزرگ شدم
!من همه شكلاتها رو خوردم
!اون همه شكلاتها رو نگه داشته
... اون اومده امشب كه خداحافظی كنه! می خواد بره... بره اون دور دورها
!می گه: می رم، اما زود بر می گردم
!من می دونم، ميره و بر نمی گرده
!يادش رفت شكلات به من بده
... من يادم نرفت
،يه شكلات گذاشتم كف دستش
!گفتم: اين برای خوردن
،يه شكلات هم گذاشتم كف اون دستش
!گفتم: اين هم آخرين شكلات برای صندوق كوچيكت
... يادش رفته بود كه صندوقی داره برای شكلاتهاش
... هر دو رو خورد
!خنديدم
... می دونستم دوستی من تا نداره
!می دونستم دوستی اون تا داره
،مثل هميشه
!خوب شد همه شكلاتهام رو خوردم
!اما اون هيچكدومشون رو نخورد
حالا با يه صندوق پر از شكلات نخورده چيكار می كنه؟

!ای خدای من


... با تو
... بی تو
همسفر سايه خويشم و
!به سوی بی سوی تو مي آيم
... معلومی چون ريگ
... مجهولی چون راز
معلوم دلی و
!مجهول چشم
،من رنگ پيراهن دخترم را
!به گلهای ياد تو سپرده ام
،و كفشهای زنم را
!در راه تو از ياد برده ام
... ای همه من
!كاكل زرتشت
!سايه بان مسيح
،به سردترين ها
... مرا به سردترين ها برسان

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵

!تمام حرف دلم اینست


،چه بوی خوشی می‌دهد اين جامه‌ قديمی
،اين پيراهن بنفش
،اين همه پروانه‌ قشنگ در قابِ نامه‌ها
... اين چند حَبه قند در کُنج روسری
...
،قابِ عکسی کهنه بر رَف گِل‌اندودِ بی‌آينه
،و جستجوی خط و خبری خاموش در ورق‌پاره‌های بی‌نشان
!که گمان کرده بودم باد آن همه را با خود بُرده است
...
!ديدی
!ديدی شبی در حرف و حديث مبهم بی‌فردا گُمَت کردم
!ديدی در آن دقايقِ دير باورِ پُر گريه گُمَت کردم
!ديدی آب آمد و از سَرِ دريا گذشت و تو نيامدی
...
،آخرين روزِ خسته
،همان خداحافظِ آخرين
يادت هست؟
... سکه‌ کوچکی در کف پياله با آب گفتگو می‌کرد
!پسين جمعه‌ مردمانِ بی‌فردا بود
و بعد، صحبتِ سايه بود
... سايه و لبخندِ اين و آن
...
،تمامِ اهالیِ اطراف ما مشغول فالِ سکه و سهمِ پياله خود بودند
... که تو ناگهان چيزی گفتی
!گفتی انگار همان بهتر که رازِ ما در پچ پچِ محرمانه روزگار ... ناپيدا
!گفتی انگار حرفِ ما بسيار و وقت ما اندک و آسمان هم بارانی‌ست
...
راستی هيچ می‌دانی من در غيبت پُر سوالِ تو چقدر ترانه سرودم؟
چقدر ستاره نشاندم؟
!چقدر نامه نوشتم که حتی يکی خط ساده هم به مقصد نرسيد
... رسيد
،اما وقتی که ديگر هيچ کسی در خاموشیِ خانه
!خوابِ بازآمدنِ مسافرِ خويش را نمی‌ديد
...
،در غيبت پُر سوالِ تو
،آشنايان آن همه روزگارِ يگانه حتی
!هرگز روشنايیِ خاطرات تو را بياد نياوردند
،در غيبت پُر سوال تو
!آن انار خجسته بر بالِ حوضِ ما خشکيد
،در غيبت پُر سوال تو
،عقربه‌های شَنگِ بی‌بازگشتِ هيچ ساعتی
!به ساعت شش و هفتِ پسينِ پنج‌شنبه نرسيد
...
... حالا که آمدی
!آمدی ری‌را
پس اين همه حرفِ نامنتظر از رفتنِ بی‌مجال چرا؟
...
راستی اين همان پيراهنِ بنفش پُر از پروانه‌ی آن سالها نيست؟
مگر همين نشانی تو از راهِ دور دريا نبود؟
پس چطور در ازدحام دلهره ناگهان گُمت کردم؟
پس چطور در حرف و حديثِ مبهمِ بی‌فردا گُمت کردم؟
...
مگر ما کجای اين باديه بی‌نشان به دنيا آمده‌ايم ری‌را؟
،ما هم زير همين آسمانِ صبور
!مردمان را دوست می‌داريم
...
،حالا بيا به بهانه‌ای
،تمام شبِ مغموم گريه را
!از آوازِ نور و تبسمِ ستاره روشن کنيم
!من به تو از خواب‌های آينه اطمينان داده‌ام ری‌را
،سرانجام يکی از همين روزها
،تمام قاصدک‌های خيسِ پژمرده از خوابِ خارزار
... به جانب بی‌بندِ آفتاب و آسمان بر می‌گردند

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵

!اسمی داشت ... یادم رفت



چرا به ياد نمی‌آورم؟
... آرام و مطمئن بودی
!حالا باد تمامی اوراق را در جوار جواديه پراکنده است
... من هر سحر برای شستن گيسوان تو برمی‌خيزم
،به تبسم تو در خواب می‌نگرم
،و می‌دانم زنی که از کوچه ما می‌گذرد
!زنبيل زير چادرش خالی‌ست
... تهی می‌آيد و تهی باز می‌گردد
!يعنی که ما زنده‌ايم هنوز
***
چرا به ياد نمی‌آورم؟
،بگذار پرده‌ای بر اين دريچه بدوزم
... تو خوابی
،و من خيره به آن کلاغِ خسته‌ام
!که از پاييدن اين پنجره پير خواهد شد
***
چرا به ياد نمی‌آورم؟
،ارغوان بر خم کوچه
!خواب تو را ديده است
!از جانب کوه، بوی زيتون کال می‌آيد
،نه
... نگران نباش
!هرگز نام کسی را از تو نخواهم پرسيد
... تو سبز بودی و کوچک
!همچون جوانه کوکبی که بر صخره‌ آسمان معلق است
مدادی برمی‌دارم
،صفحه‌ کاغذی سپيد
،کلمه‌ای کوچک
... کرانه‌ حسی غريب
!لااقل مرا تو به ياد خواهی آورد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵

!مهمونیه مدرن



جای دوستانی که نبودن خالی! یکشنبه صبح یه مهمونی رفتیم که پنج و نیم صبح بود! بذارین از اولش بگم
تو این مدتی که از ایران دور شدم همیشه به این فکر می کردم که اون جمع دوستان ایران شاید دیگه هیچوقت دور هم نتونن جمع بشن. خیلی از دوستانم حتی جواب ایمیل ها رو دیگه با تأخیر می دن چه برسه این که بتونیم یه روزی یه جایی همه رو جمع کنیم و یاد ایامی و ... آره دیگه ... تا این که
هفته پیش هانیه گفت: راستی خبر داری قراره هفته بعد یه پارتیه اینترنتی بریم! منم که دست و پام با شنیدن کلمه پارتی شل می شه و آب از دم و دستگاه تناولم سرازیر می شه با هیجان گفتم: اِاِاِاِ ... کِی؟ کجا؟ اصلاً موضوع چیه؟ هانی گفت: حمید فنایی یه ایمیل زده و از بچه ها خواسته که روز شنبه ساعت یازده شب به وقت تهران، هر جای دنیا که هستن بیان تو اینترنت تا با هم چت کنیم
ایده خیلی جالبی بود. هر چند که از حمید فنایی ما بعید بود اینقدر خلاقیت داشته باشه ولی خوب فعلاً وضع معرفت و خلاقیتش از ما بهتر بود! خلاصه ما افتادیم دنبال هِدستمون که مدت های مدیدیه دست یکی از دوستانمونه. اما از شما چه پنهون که تا همین الان هم مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد! آقا درد سرتون ندم، از اون جایی که من همیشه از حول حلیم تو دیگم به جای یازده شب شنبه به وقت تهران، یازده شب جمعه به وقت تهران که می شه پنج و نیم صبح شنبه اینجا پا شدمو تلو تلو خوران خودمو رسوندم به لپتاپ و سی و هفتا دگمه رو زدم تا بالاخره دستم خورد به دگمه پاور! تو فاصله بالا اومدن ویندوز رفتم کور مال کور مال دست و صورتمو شستم و بعدشم رفتم تو اینترنت. آقا حالا هی بشین هی بد و بیراه واسه دوستان بذار تا بیان ... اما دیدم نه خیر خبری نیست! یه ذره که بیدارتر شدم و فکر کردم دیدم ای دل غافل! ما که همین جوریش از نظر ساعتی یه روز از دنیا جولوییم یه روزم من زودتر اومدم سر قرار!؟
... بگذریم
شنبه شب با چند تا از دوستای بریزبین نشسته بودیم و من هم با شوق و ذوق از قراری که حالا دیگه مطمئن بودم فرداست! صحبت می کردم. شب هم ساعت دو گذشته بود که خوابیدیم و هانیه هم از همون اول ابراز تأسف کرد که نمی تونه به اون زودی برای فردا از خواب بلند شه. اما من با تأکید گفتم من که صبح ساعت هشت قرار برای پروژم دارم پس دو ساعت زودتر بلند می شم و یه گپی هم با دوستانمون می زنم تا از خانواده ما یک نماینده باشه
...
صبح که ساعت منفور ما شروع به دلنگ و دولونگ کرد فهمیدم باید پاشم! وقت زیادی هم نداشتم که این دنده اون دنده بشم و بگم حالا بذار پنج دقیقه دیگه هم بخوابم! خلاصه بلند شدم و دوباره برنامه دیروز رو تکرار کردم و رفتم تو اینترنت. با دیدن چراغ روشن وحید جوکار کلی حال کردم و مشغول چتیدن با وحید شدم. وحید تو هلند بود و ساعت اونجا هشت و نیم شب. خلاصه یه ذره با هم چت کردیم تا وحید سوفالی از کانادا و آتبین و حمید معزی از ایران هم اومدن. هر کی از وضع فعلی خودش می گفت و بنده هم مثل اون خانومه کنار تصویر شبکه تهران و به دلیل نداشتن هِدست می شنیدم و با تایپ کردن جواب می دادم. جالب این جا بود که بانی برنامه یعنی جناب حمید خان فنایی خودش هنوز نیومده بود. بعد از چند دقیقه حمید هم به جمع ما اضافه شد و اینقدر بلند بلند حرف زد که هنوز بعد از چند روز صداش تو سرم داره می پیچه! هر چی بهش می گفتیم بابا نوکرتم، چاکرتم، به خدا علم پیشرفت کرده، واسه چی داد می زنی، تلفن شهرستان که نیست! اما به گوشش نمی رفت که! یه جوری حرف می زد که آدم احساس می کرد مهمونی تو حلق حمید فنایی داره برگزار می شه. بابک هم که عادتشه همه جا دیر برسه اینجا هم دیرتر از بقیه اومد و کلی باعث خنده دوستان شد. اما باز دمش گرم که اومد. چون خیلی از دوستان به خودشون زحمت نداده بودن که برای دوستان سابقشون حتی نیم ساعت وقت بذارن. البته حساب دوستانی که از قبل عذرخواهی کرده بودن جداست، اما بقیه چی؟
... بگذریم
خلاصه این که دو سه ساعتی به لطف پیشرفت علم، احساس دورِ هم بودن داشتیم و کلی گفتن و تایپ کردم و شنیدیم و خوندن! بعد هم کم کم هر کی رفت دوباره سراغ روزمرگی هاشو دوباره روز از نو روزی از نو؛
!اما نکات مهم این نشست مهمتر
اول؛ آقا یکی اگه عمو آرش ما رو دید سلام ما رو هم برسونه و یه دستی هم براش بالا کنه تو رو خدا. عمو اگه ازدواج کرده بود الان بچه اش باید با ما چت می کرد
دوم؛ من و وحید سوفالی داشتیم همزمان اما با اختلاف ساعت هیجده ساعت با هم حرف می زدیم. حالا بشین حساب کن من چی گفتم!؟
سوم؛ قرار شد هر ماه این نشست مهم، مهمتر بشه و ادامه داشته باشه. حالا ببینیم و تعریف کنیم
چهارم؛ به خاطر رعایت حال همه دوستان در سراسر جهان(!) قرار بعدی به وقت آفریقای جنوبی خواهد بود. به من چه! برین از بابک بپرسین چرا!؟
پنجم؛ نداشتن هِدست درد بسیار بزرگی در این گونه مهمونیاست! باور کنین
ششم؛ اما حسنش اینه که بعد از کلی اراجیف گفتن یهو دوستان شک می کنن که من منم یا من هانیم! بعد می افتن دنبال کشف این واقعیت و هی سوال های نامربوط می پرسن! داداش از همون اول مراعات می کردی که آخرش به روغن سوزی نیفتی! حالا اگه گفتی من کیم؟
... هفتم؛ حمید عزیز واقعاً دستت درد نکنه
هشتم؛ تا قبل از این برنامه ذهنم درگیر این مسأله بود که اون جمع دوستان ایران شاید دیگه هیچوقت دور هم نتونن جمع بشن. اما حالا می دونم که اون جمع دوستان ایران دیگه هیچوقت دور هم نمی تونن جمع بشن والا همین جا قدم رنجه می فرمودند تا دل ما هم شاد بشه

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است


دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قصه‌ بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عقل و دین باخته، دیوانه‌ رویی بودیم
بسته سلسله سلسله مویی بودیم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کِی سر برگ من بی سر و سامان دارد؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکی‌ست
نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پِی دلدار دگر باشم به
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از من و بندگی من اگر اشعاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه سد بادیه درد بریدیم بس است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این؟ برود، چون نرود؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود؟
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ای پسر چند به کام دگرانت بینم؟
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مایه عیش مدام دگرانت بینم؟
ساقی مجلس عام دگرانت بینم؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تو چه دانی که شدی یارِ چه بی باکی چند؟
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
می‌شوی شهره، به این فرقه هم‌آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغل باز مباش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بِهْ که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه‌گذاران هستند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داغ بر سینه ز تو سینه‌فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

استقلال


اینم از پنجمین دوره لیگ برتر ایران. تبریک به همه دوستان استقلالی خودم. اینارو که می گم فکر نکنی منم استقلالی شدما! من طرفدار باخت آبی و قرمزم! اینم یه جورشه دیگه! اما از شوخی گذشته واقعاً قهرمانی حق استقلال بود. اما جالب اینجاست که پرسپولیس حتی در آخرین بازیه فصل هم باخت تا تعداد باخت هاش از تعداد برد هاش هم بیشتر بشه! تفاضل گلش هم که منفی شد و توی 16 تا تیم هم نهم شد تا در قسمت پائین جدول قرار بگیره. راجع به هفته آخر اینم بگم که برعکس همه لیگ های معتبر که هفته آخر، نتایج کم گل تر می شه به خاطر حساسیت بازیا، هفته آخر لیگ برتر ایران با 33 گل و میانگین 1/4، پرگل ترین هفته بازی ها شد! خوب از اینا که بگذریم می دونی عناوین استقلال از بدو تأسیس تا حالا چیا بوده؟ آقای گل های دوره مختلف لیگ ایران رو هم می شناسی؟

جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۵

تو کیستی؟


چرا به ياد نمی‌آورم؟
،مگر آن شک
،مگر آن شبح غريب
،در پناه گرگ‌وميش کوچه‌ی هشتی
چه می‌طلبيد؟
،و من چرا، چرا از باد
،از پنجره
‌ از آب و آينه، هراسانم؟
... پهلو به پهلو شدن در بستری تهی
نفسهای منظم دريا و
... کبوتری آسيمه که از آسمانی کهنه می‌گذرد
***
چرا به ياد نمی‌آورم؟
،حلول سالهای دور
،حيرت ياخته‌ای پابه‌زا
،بارش غبار ستارگان دوردست
،و طنين عصای آن شبح غريب
... بر سنگفرش کوچه‌ی تجريش
تو کيستی؟
من کيستم؟
او کيست؟
***
چرا به ياد نمی‌آورم؟
!يادآوردِ آسمان، آسان بود
،يادآوردِ سالکی بر گونه‌ی گلدان
،بوی بخار آب
،صابونی بر کنج کف
،حوله‌ی سپيد
پنجره‌های بی‌پرده و
... درياچه‌ی قو که بالا آمده بود
،موسيقی ماه از لبالبِ شيروانی
... به کوچه می‌ريخت
!دريغا دريای دور
... عاشق‌شدن در دی‌ماه، مردن به وقتِ شهريور

!آنچه گذشت


دوستان من همشون خوب می دونن که من یه جورایی خراب آمارم! البته منظورم آمار اوضاع دیگران نیستا! اصولاً از وقتی یادم میاد با عدد و رقم حال می کردم. واسه همینم امروز می خوام آمار بدم! آمار خودمو! راستش دیروز هزار تا فکر تو کلّم بود و حسابی تو خودم بودم. بعد برای فرار از اون موقعیت رفتم تو فکر وبلاگ و بعدش نشستم واسه خودم ارزیابیش کردم؛
وبلاگ نویسی با دیدن لینک سطرهای پنهانِ عسل و کاوه عزیز تو اورکات، تو ذهنم نشست. چند وقت بدون هیچ کار خاصی میومدم سراغ وبلاگشونو مطالبشونو می خوندم. البته ناگفته نماند که کاوه قبل از این ماجرا یه بار ازم خواسته بود یکی از اشعار سید علی صالحی رو براش بفرستم که بذاره تو وبلاگشون ولی اون موقع - که هنوز تو ایران بودم - خیلی این مقوله برام جذاب نبود. بمــــــــــــاند ... بعد با وبلاگ داش علی آشنا شدم و ازش چندین بار سوال کردم و اونم مرام گذاشت و برام کامل توضیح داد. مثلاً؛

در' target=_blank>http://shoorided.persianblog.com/">در غریبستان salam
ini ke ghermeze esme webe tarafe masalan male man az darde khodparasti ye
oni ke beyne " " ha hast ham adrese tarafe male man :
http://azdardekhodparasti.blogspot.com/
ok ?
ino harja ke khasti to ghalebe webet mizari onja to safheye asli link mide be webe taraf
ok ?
ghaleb hamon template to safe asli blog spot
ok ?
inam kode java bara music ke man dadam :
http://www.b3da.com/taraneh/azar83/file/moh/moh2.zip" alt="Recent Posts" width="83" height="40" /> موزیک src= http://www.sharemation.com/mahpenhan/paz.wma?unq=73793d width=81 height=25 type=audio/x-pn-realaudio-plugin loop="-1" autostart="true" controls="controlpanel"> افشاری استاد ذوالفنون
har ja ke khasti to hamon template mizarish in salighe khodete
.
ya hagh refigh.
.

داش علی یادمه برام از فلسفه وبلاگ نویسی که می گفتی به این نکته اشاره کردی که: نویسنده با وبلاگش لطف می کنه و بخشی از زندگیه خودشو با دیگران تقسیم می کنه. داش علی اون موقع چون هیچ دیدی نداشتم بدون چون و چرا نظرتو پذیرفتم، اما الان با علم به این موضوع حرفتو تأیید می کنم و بهش یه جمله هم اضافه می کنم. البته جمله ای که می خوام بگم همون اسم وبلاگ خودته! داش علی علاوه بر اون منطقی که تو گفتی من معتقدم که یه جورایی هم از درد خود پرستیه که من - بقیه رو نمی دونم - دوست دارم بنویسم! خلاصش این که وبلاگ نویسی هم مثل ایمیل می مونه که تا باهاش آشنا نشی برات جذاب نیست اما اگر باهاش آشنا بشی، خرابش هم می شی

***

(حالا آمـــــــــــــــــــــــار (بدون احتساب اطلس تصویری


تا حالا 158 تا مطلب نوشتم که 15 تاش خوشبختانه و متأسفانه الان تو بلاگ نیست. خوشبختانه چون اونایی که پاک کردم یه جورایی پتانسیل شر زایی داشت! و متأسفانه چون اون ها هم بخشی از افکار من بوده و خواهند بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از 27 سپتمبر که حساب کنیم تا امروز 207 روز گذشته و میانگین نوشته های من هم دقیقاً اینه؛
به ازای هر یک روز و 10 ساعت و 48 دقیقه، یک نوشته
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تعداد پیام ها 226 تا است که می شه به ازای هر نوشته 58/1 پیام و البته اولین پیام هم از کاوه عزیز
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
آمار بازدید ها هم از روز 21 بهمن 84 تا الان 1793 تا است. که با این حساب می شه هر روز 26 بازدید
***
!من هی می گم خراب آمارم، حالا تو بگو نه
...
... رخصت

شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۵

!موبایلم خراب شده کوچولو

،وقتی که تو نيستی
!من حزن هزار آسمان بی اردیبهشت را گريه می‌کنم
،فنجانی قهوه در سايه‌های پسين
عاشق‌شدن در دی‌ماه، مردن به وقت شهريور
***
،وقتی که تو نيستی
،هزار کودک گمشده در نهان من
!لای‌لای مادرانه‌ تو را می‌طلبند
درها بسته و
... کوچه‌ها مغمومند
چشم کدام خسته از آواز من خواهد گريست؟
***
سفر بنام تو، خانه
خانه بنام تو، سينه
!سينه بنام تو، رگبار

!و دریغا چه بی برگ و بال پیر می شوم


چرا به ياد نمی‌آورم؟
... ديروقت است
!گفتی بيا بخواب
... گفتی نشيب شب از خواب ليز ماه می‌گذرد
،گفتم پياده برويم تا فلق
،اگر گفتگو کنيم
!ميان ماه و شکستن قفل، راهی نيست
***
چرا به ياد نمی‌آورم؟
...
... تو ديگری را دوست می‌داری
... من تو را دوست می‌دارم
!و مرا ديگری شايد
...
،همگان از دواير دريا آمده‌ايم
،تقسيم تبسم
،تقسيم فانوس و ترانه
!تقسيم عشق
***
چرا به ياد نمی‌آورم؟
!مرا از به ياد آوردن چشمهای تو ترسانده‌اند
!انگار نمی‌گذارند
... اکنون سه سايه از کشاله‌ ديوار پنهان و پوشيده می‌گذرند
!دريغا دريای دور
،اين ساعت ديواری
،با آن آونگ هزارساله‌اش
... نمی‌گذارد از خواب تو به آرامی سفر کنم

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵

!آه ای رخساره میانسالی

چرا به ياد نمی‌آورم؟
!به گمانم تو حرفی برای گفتن داشتی
...هرگز هيچ شبی ديدگان ترا نبوسيد
!گفتی مراقب انار و آينه باش
... گفتی از کنار پنجره چيزی شبيه يک پرنده گذشت
...زبانِ زمستان و مراثی ميله‌ها ...
!عاشق‌شدن در دی‌ماه،‌ مردن به وقت شهريور
***
چرا به ياد نمی‌آورم؟
!هميشه‌ بودن، باهم بودن نيست
،گفتی از سايه‌روشن گريه‌هات
!دسته گلی بنفش برای علو خواهی آورد
... يکی از همين دو سه واژه را به ياد نمی‌آورم ...
،هميشه پيش از يکی
سفرهای ديگری در پی است
***
چرا به ياد نمی‌آورم؟
!مرا از به ياد آوردنِ آسمان و ترانه ترسانده‌اند
!مرا از به ياد آوردنِ تو و تغزلِ تنهايی، ترسانده‌اند
...گفتی برای بردنِ بوی پيراهنت برخواهی گشت
!من تازه از خوابِ يک صدف، از کف هفت دريا آمده بودم
،انگار هزار کبوتربچه‌ منتظر، در پسِ چشمهات
! دلواپسی مرا می‌نگريست

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵

آیا میان آن همه اتفاق، من از سر اتفاق زنده ام هنوز؟


آسمان، آبی
و شهر، تمام شهر تا خوابِ نزديک به صبح نماز ... خلوت
شبی که رفت
!غروبِ روشنش را از ياد نخواهم بُرد
آن شب که تو رفتی
...باز آسمان آبی بود
باز تمام شهر خلوت بود و
باز پايانِ پسينی غريب
،که بمبارانِ محله‌های ساکتش
از همان عطسه‌ حُباب و
!هول و ولای سپيده‌دم پيدا بود
...تمام مردمِ شهر به دره‌های دور گريخته بودند
گهواره ای شکسته در کوچه و
... نامه‌ مچاله ای در باد
دو سه ستاره‌ نوخط از خوابِ مدرسه
به جانب کيسه‌های ماسه و سربندهای باران و ولوله می‌رفتند
!آژير احتمالِ نه ای خدا
زُق‌زُق زخمی کهنه
...در پسِ پيراهنِ عزا
...سوالی ساده و سوالی ساکت
!سوالی که حتما بی‌چرا، ری‌را
پرده‌ سنگينِ خانه را
از بوی باروت و بيم، پس می‌زنم
...يک لحظه تو در کوچه‌ روبه‌رو پديدار می‌شوی
!گريبانِ دخترانه‌ تو گُلگون است
کبوتری سر بُريده در آغوش
!به جانبِ امدادِ آدميان می‌دَوی
باد می‌آيد باران می‌آيد
...نه، چيزی نيست
ميدانِ ساکت پسين و چند پياده‌ پُر شتاب
!فقط همين
تو چيزی، انگار بسته‌ای به کودکی می‌سِپُری
پنچره خانه را نشانش می‌دهی
نزديکتر از هميشه
با همان روسریِ نازکِ قشنگ
!انگار آژيرِ قرمزِ اين وقتِ نامراد را نشنيده‌ای ... ری‌را
کودک به جانب درگاهِ خانه می‌دَود
پله‌ها را در باورِ معجزه طی می‌کنم
پيش از دق‌الباب
!در به کوچه گشوده خواهد شد
...رازی در راه‌ست
...نگاه می‌کنم
نه، چيزی نيست
نه کودکی در راه و نه
...سايه‌ساری که تو بودی
تو هم با ما نبودی
ديوارِ سنگچينِ خانه‌ها
خواب‌های کودکانِ اُردیبهشت
کوچه‌باغی در مِه
و دوره‌گردی کور با چلچله‌ کمانچه‌اش
!در پسين ايستگاهِ پنج‌شنبه‌های راه‌آهن
من هم مثل هميشه و
هنوز با دستمالی سپيد
پاکتی سيگار و
گزينه‌ْ شعر فروغ
چمدانی پُر از ترانه و شبنم
دل و دستی تشنه از لمسِ تبسمِ تو و
سلامی ساده و
چتری مشترک
تا خوابِ دورِ نور می‌روم
...برهنه به بستر بی‌کسی مُردن، تو از يادم نمی‌روی
...خاموش به رساترين شيونِ آدمی، تو از يادم نمی‌روی
...گريبانی برای دريدنِ اين بغضِ بی‌قرار، تو از يادم نمی‌روی
...سفری ساده از تمامِ دوستتْ دارمِ تنهايی، تو از يادم نمی‌روی
...سوزَنريزِ بی‌امانِ باران، بر پيچک و ارغوان، تو از يادم نمی‌روی
...تو
تو با من چه کرده‌ای که از يادم نمی‌روی؟
!دير آمدی ... دُرُست
!پرستارِ پروانه و ارغوان بوده‌ای، دُرُست
!مراقب خواناترين ترانه از هق‌هقِ گريه بوده‌ای، دُرُست
!رازدارِ آوازِ اهل باران بوده‌ای، دُرُست
!خواهرِ غمگين‌ترين خاطراتِ دريا بوده‌ای، دُرُست
اما از من و اين اندوهِ پُرسينه بی‌خبر، چرا؟
آه که چقدر سرانگشتِ خسته
بر بُخار اين شيشه کشيدم
چقدر کوچه را تا باورِ آسمان و کبوتر تا
خوابِ سرشاخه در شوقِ نور
!تا صحبتِ پسين و پروانه پائيدم و تو نيامدی
باز عابران، همان عابرانِ خسته‌ هميشگی بودند
باز خانه، همان خانه و
کوچه، همان کوچه و
شهر، همان شهر ساکتِ ساليان
من اما از همان اولِ بارانِ بی‌قرار
!می‌دانستم ديدار دوباره‌ی ما مُيَسّر است ... ری‌را
،مرا نان و آبی
،علاقه عريانی
،ترانه‌ خُردی
،توشه‌ قناعتی
،بس بود تا برای هميشه
با اندکی شادمانی و شبی از خوابِ تو سَر کُنم

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۵

زنگ تفریح


یهو برم سراغ اصل مطلب
گذاشتن چند دقیقه وقت جهت یک تفریح اینترنتی، متأسفانه یا خوشبختانه بخشی از زندگی روزمره ما شده. مگه نه؟ پس اگه دوست داری این وقتو امروز روی این تِست ها بذار که به نظرم سرگرم کنندس
*****

تا حالا به این فکر کردی که مجرد بمونی بهتره یا ازدواج کنی؟
*****
یا تو که هی تو فکر رفتن از ایرانی، می دونی کجا برات بهترین گزینس؟
*****

تو چی؟ تو که هی گیر می دی من سگ می خوام! فکر می کنی داشتن چه حیوونی برات مناسب تره؟
*****

حتماً تا حالا این سوال رو هم از خودت پرسیدی که شریک زندگیت - همسر یا دوست - با تو تفاهم داره یا نه! مگه نه؟
*****

باز هم تست هست ولی اگه خودت دوست داشتی از تو سایتش ببین. راستی تا یادم نرفته از شهره عزیز هم بابت معرفی این سایت تشکر می کنم

دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۵

!غروب هر پنجشنبه تا شب انتظار


!ری‌را
!ری‌را
!ری‌را
!ری‌را
،به خاطر داری آن روز غروب
تو گفتی بوی ميخک و ستاره می‌آيد؟
:اما صدايی شبيه صدای بامداد آمد
!شما شيونِ اسپند را بر آتش نديده‌ايد
...
بعد يک فوج ستاره‌ سپيد را ديديم
با آسمانی که باکره بود و
،ترانه‌ای که لبِ پنجره
!به گلویِ گلدان ... نُک می‌زد
...
... من هنوز نمی‌دانم چرا غروبِ هر پنج‌شنبه گريه‌ام می‌گيرد
!برايم بنويس شاعرانِ بزرگ، به ماه کامل چه می‌گويند
...
... من هنوز نمی‌دانم چرا غروبِ هر پنج‌شنبه گريه‌ام می‌گيرد
... من هنوز نمی‌دانم چرا غروبِ هر پنج‌شنبه گريه‌ام می‌گيرد
... من هنوز نمی‌دانم چرا غروبِ هر پنج‌شنبه گريه‌ام می‌گيرد
... من هنوز نمی‌دانم چرا غروبِ هر پنج‌شنبه گريه‌ام می‌گيرد

جهان ما


اپیزود 1: درصدهای قابل تأمل

شصت درصد مردم جهان در قاره آسیا زندگی می کنن
چهارده درصد در آفریقا
دوازده درصد در اروپا
هشت درصد در آمریکای جنوبی
پنج درصد در آمریکای شمالی و مرکزی
و 1 درصد در اقیانوسیه
پنجاه و یک درصد از جمعیت دنیا مرد و 49 درصد زن هستند
هشتاد در صد در خانه هایی پائین تر از سطح استاندارد زندگی می کنن
بیست و چهار در صد از داشتن برق محرومند
شصت و هفت در صد بی سواد هستند
فقط یک در صد تحصیلات دانشگاهی دارند
و البته یک در صد هم آلوده به ویروس ایدز هستند
پنجاه در صد فقط یک وعده در روز غذا می خورند
سی وسه در صد به آب آشامیدنی دسترسی ندارند
در هر ثانیه یک در صد از مردم جهان در حال مرگ و دو در صد در شرف به دنیا اومدن هستند
هفت در صد به اینترنت دسترسی دارند
می دونی اگر تا حالا شخصاً جنگ رو تجربه نکردی، زندان نرفتی، از دردهای مزمن رنج نمی بری و دچار قحطی نشدی از 500 میلیون نفر خوشبخت تری
اگر یک وعده غذا در روز داری، اگر یکدست لباس و کفش برای پوشیدن داری و اگر جایی برای خوابیدن داری، زندگی مرفه تری نسبت به 75 درصد مردم جهان داری
ــــــــــــ
اپیزود 2: می دونی؟

مقاومترين ماهيچه در بدن، زبان است
پلک زدن زنان، تقريباً دو برابر مردان است
خوكها به لحاظ فيزيك بدنی، قادر به ديدن آسمان نيستند
تنها غذايی كه فاسد نمی شود عسل است
پروانه‌ها با پاهايشان می چشند
فيلها تنها جانورانی هستند كه قادر به پريدن نيستند
موشهای صحرايی چنان سريع تكثير پيدا می کنند، كه در عرض هجده ماه دو موش صحرايی قادرند يك ميليون فرزند داشته باشند
استفاده از هدفون در هر ساعت، باكتريهای موجود در گوش شما را تا هفتصد برابر افزايش می دهد
اثر زبان هر کسی مثل اثرانگشتش منحصر به فرد است