چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵

!آه ای رخساره میانسالی

چرا به ياد نمی‌آورم؟
!به گمانم تو حرفی برای گفتن داشتی
...هرگز هيچ شبی ديدگان ترا نبوسيد
!گفتی مراقب انار و آينه باش
... گفتی از کنار پنجره چيزی شبيه يک پرنده گذشت
...زبانِ زمستان و مراثی ميله‌ها ...
!عاشق‌شدن در دی‌ماه،‌ مردن به وقت شهريور
***
چرا به ياد نمی‌آورم؟
!هميشه‌ بودن، باهم بودن نيست
،گفتی از سايه‌روشن گريه‌هات
!دسته گلی بنفش برای علو خواهی آورد
... يکی از همين دو سه واژه را به ياد نمی‌آورم ...
،هميشه پيش از يکی
سفرهای ديگری در پی است
***
چرا به ياد نمی‌آورم؟
!مرا از به ياد آوردنِ آسمان و ترانه ترسانده‌اند
!مرا از به ياد آوردنِ تو و تغزلِ تنهايی، ترسانده‌اند
...گفتی برای بردنِ بوی پيراهنت برخواهی گشت
!من تازه از خوابِ يک صدف، از کف هفت دريا آمده بودم
،انگار هزار کبوتربچه‌ منتظر، در پسِ چشمهات
! دلواپسی مرا می‌نگريست