سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵

آیا میان آن همه اتفاق، من از سر اتفاق زنده ام هنوز؟


آسمان، آبی
و شهر، تمام شهر تا خوابِ نزديک به صبح نماز ... خلوت
شبی که رفت
!غروبِ روشنش را از ياد نخواهم بُرد
آن شب که تو رفتی
...باز آسمان آبی بود
باز تمام شهر خلوت بود و
باز پايانِ پسينی غريب
،که بمبارانِ محله‌های ساکتش
از همان عطسه‌ حُباب و
!هول و ولای سپيده‌دم پيدا بود
...تمام مردمِ شهر به دره‌های دور گريخته بودند
گهواره ای شکسته در کوچه و
... نامه‌ مچاله ای در باد
دو سه ستاره‌ نوخط از خوابِ مدرسه
به جانب کيسه‌های ماسه و سربندهای باران و ولوله می‌رفتند
!آژير احتمالِ نه ای خدا
زُق‌زُق زخمی کهنه
...در پسِ پيراهنِ عزا
...سوالی ساده و سوالی ساکت
!سوالی که حتما بی‌چرا، ری‌را
پرده‌ سنگينِ خانه را
از بوی باروت و بيم، پس می‌زنم
...يک لحظه تو در کوچه‌ روبه‌رو پديدار می‌شوی
!گريبانِ دخترانه‌ تو گُلگون است
کبوتری سر بُريده در آغوش
!به جانبِ امدادِ آدميان می‌دَوی
باد می‌آيد باران می‌آيد
...نه، چيزی نيست
ميدانِ ساکت پسين و چند پياده‌ پُر شتاب
!فقط همين
تو چيزی، انگار بسته‌ای به کودکی می‌سِپُری
پنچره خانه را نشانش می‌دهی
نزديکتر از هميشه
با همان روسریِ نازکِ قشنگ
!انگار آژيرِ قرمزِ اين وقتِ نامراد را نشنيده‌ای ... ری‌را
کودک به جانب درگاهِ خانه می‌دَود
پله‌ها را در باورِ معجزه طی می‌کنم
پيش از دق‌الباب
!در به کوچه گشوده خواهد شد
...رازی در راه‌ست
...نگاه می‌کنم
نه، چيزی نيست
نه کودکی در راه و نه
...سايه‌ساری که تو بودی
تو هم با ما نبودی
ديوارِ سنگچينِ خانه‌ها
خواب‌های کودکانِ اُردیبهشت
کوچه‌باغی در مِه
و دوره‌گردی کور با چلچله‌ کمانچه‌اش
!در پسين ايستگاهِ پنج‌شنبه‌های راه‌آهن
من هم مثل هميشه و
هنوز با دستمالی سپيد
پاکتی سيگار و
گزينه‌ْ شعر فروغ
چمدانی پُر از ترانه و شبنم
دل و دستی تشنه از لمسِ تبسمِ تو و
سلامی ساده و
چتری مشترک
تا خوابِ دورِ نور می‌روم
...برهنه به بستر بی‌کسی مُردن، تو از يادم نمی‌روی
...خاموش به رساترين شيونِ آدمی، تو از يادم نمی‌روی
...گريبانی برای دريدنِ اين بغضِ بی‌قرار، تو از يادم نمی‌روی
...سفری ساده از تمامِ دوستتْ دارمِ تنهايی، تو از يادم نمی‌روی
...سوزَنريزِ بی‌امانِ باران، بر پيچک و ارغوان، تو از يادم نمی‌روی
...تو
تو با من چه کرده‌ای که از يادم نمی‌روی؟
!دير آمدی ... دُرُست
!پرستارِ پروانه و ارغوان بوده‌ای، دُرُست
!مراقب خواناترين ترانه از هق‌هقِ گريه بوده‌ای، دُرُست
!رازدارِ آوازِ اهل باران بوده‌ای، دُرُست
!خواهرِ غمگين‌ترين خاطراتِ دريا بوده‌ای، دُرُست
اما از من و اين اندوهِ پُرسينه بی‌خبر، چرا؟
آه که چقدر سرانگشتِ خسته
بر بُخار اين شيشه کشيدم
چقدر کوچه را تا باورِ آسمان و کبوتر تا
خوابِ سرشاخه در شوقِ نور
!تا صحبتِ پسين و پروانه پائيدم و تو نيامدی
باز عابران، همان عابرانِ خسته‌ هميشگی بودند
باز خانه، همان خانه و
کوچه، همان کوچه و
شهر، همان شهر ساکتِ ساليان
من اما از همان اولِ بارانِ بی‌قرار
!می‌دانستم ديدار دوباره‌ی ما مُيَسّر است ... ری‌را
،مرا نان و آبی
،علاقه عريانی
،ترانه‌ خُردی
،توشه‌ قناعتی
،بس بود تا برای هميشه
با اندکی شادمانی و شبی از خوابِ تو سَر کُنم