یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

!ای خدای من


... با تو
... بی تو
همسفر سايه خويشم و
!به سوی بی سوی تو مي آيم
... معلومی چون ريگ
... مجهولی چون راز
معلوم دلی و
!مجهول چشم
،من رنگ پيراهن دخترم را
!به گلهای ياد تو سپرده ام
،و كفشهای زنم را
!در راه تو از ياد برده ام
... ای همه من
!كاكل زرتشت
!سايه بان مسيح
،به سردترين ها
... مرا به سردترين ها برسان