یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

شکلات

از روزی که این بلاگ رو راه انداختم دنبال یه نوشته ای بودم که نه می دونستم مال کیه و نه می دونستم که از کجا پیداش کرده بودم. یه نوشته ای بود که حتی توی محل کارم هم، توی بخشی از کامپیوتر گذاشته بودم که برای همه دسترس باشه تا بخوننش؛ اما خودم وقتی از ایران رفتم اونومثل خیلی چیزای دوست داشتنیه دیگه ام نیاوردم. درست مثل یکی از شخصیت های اون نوشته! از این جا هم به خیلی از دوستانم که حدس می زدم ممکنه اونو داشته باشن پیغام دادم که اگه دارنش برام بفرستن. اما خبری نشد که نشد. اما امروز خیلی اتفاقی رسیدم به همون نوشته! دیگه چیزی نمی گم، خودت بخونش
***
... با يه شكلات شروع شد
... من يه شكلات گذاشتم توی دستش،
اون يه شكلات گذاشت توی دستم
... من بچه بودم، اون هم بچه بود
... سرم رو بالا كردم، سرش رو بالا كرد
!ديد كه منو می شناسه
... خنديدم
گفت: دوستيم؟
!گفتم: دوستِ دوست
گفت: تا كجا؟
!گفتم: دوستی كه تا نداره
!گفت: تا مرگ
!خنديدم و گفتم: من كه گفتم تا نداره
!گفت: باشه، تا بعد از مرگ
!گفتم: نه، نه، نه! تا نداره
گفت: قبول، تا اونجا كه همه دوباره زنده می شن... يعنی زندگی بعد از مرگ، باز هم با هم دوستيم، تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا كه باشه من و تو با هم دوستيم
خنديدم و گفتم: تو براش تا هر جا كه دلت می خواد يه تا بذار! اصلاً يه تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا بكش از اين سر دنيا تا اون دنيا! اما من اصلاً تا نمی ذارم
... نگاهم كرد
... نگاهش كردم
!باور نمی كرد
!می دونستم
!اون می خواست حتماً دوستی مون تا داشته باشه
!دوستی بدون تا رو نمی فهميد
... گفت: بيا برای دوستی مون يه نشونه بذاريم
!گفتم: باشه، تو بذار
گفت: شكلات! هر بار كه همديگه رو می بينيم يه شكلات مال تو ، يكی مال من... باشه؟
!گفتم: باشه
... هر بار يه شكلات می ذاشتم توی دستش... اون هم يه شكلات توی دست من
... باز همديگه رو نگاه می كرديم
... يعنی كه دوستيم
!دوستِ دوست
!من تند شكلاتم رو باز می كردم و می ذاشتم توی دهنم و تند تند اونو می مكيدم
!می گفت: شكمو! تو دوست شكمويی هستی
شكلاتش رو می ذاشت توی يه صندوق كوچولوی قشنگ
!می گفتم: بخورش
!می گفت: تموم می شه... می خوام تموم نشه... برای هميشه بمونه
!صندوقش پر از شكلات شده بود... هيچكدومش رو نمی خورد
!من همش رو خورده بودم
گفتم: اگه يه روز شكلاتهات رو مورچه ها بخورن يا كرمها، اون وقت چيكار می كنی؟
!گفت: مواظبشون هستم
!گفت: می خوام نگهشون دارم تا موقعی كه دوست هستيم
!و من شكلات گذاشتم توی دهنم و گفتم: نه، نه! تا نداره... دوستی كه تا نداره
يه سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بيست سال شده؛ اون بزرگ شده، من بزرگ شدم
!من همه شكلاتها رو خوردم
!اون همه شكلاتها رو نگه داشته
... اون اومده امشب كه خداحافظی كنه! می خواد بره... بره اون دور دورها
!می گه: می رم، اما زود بر می گردم
!من می دونم، ميره و بر نمی گرده
!يادش رفت شكلات به من بده
... من يادم نرفت
،يه شكلات گذاشتم كف دستش
!گفتم: اين برای خوردن
،يه شكلات هم گذاشتم كف اون دستش
!گفتم: اين هم آخرين شكلات برای صندوق كوچيكت
... يادش رفته بود كه صندوقی داره برای شكلاتهاش
... هر دو رو خورد
!خنديدم
... می دونستم دوستی من تا نداره
!می دونستم دوستی اون تا داره
،مثل هميشه
!خوب شد همه شكلاتهام رو خوردم
!اما اون هيچكدومشون رو نخورد
حالا با يه صندوق پر از شكلات نخورده چيكار می كنه؟