سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

ای حقایق سختِ دشوارِ ناروا! دوستتان ندارم


تا حالا شده حوصله هیچ کاری رو نداشته باشی؟ اصلاً برات فرق نکنه که الان روزه یا شب. امروز چند شنبه است؟ لباس چی پوشیدی؟ چی می خوری؟ و هزار تا چیزه دیگه. چیزهایی که من بهش می گم روزمرگی! من همیشه خودم از دچار روز مرگی بودن فراری بودم. اما حالا چی؟ حالا یه چند وقتیه که دچار روزمرگی بودن هم شده برام آرزو! نمی دونم چه مرگم شده ولی اصلاً حالم میزون نیست. این نشونه های پیری هم که تِلِپ و تِلِپ می خوره تو پیشونیم! بابا تو رو خدا یکی یکی ... به قول اون یارو که می گفت: خانوم! من دیگه توانایی ندارم... من دیگه نمی تونم! الان فقط اون آهنگه ابی بهم می چسبه که می گه
من خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
... گیج و مبهوت بین بودن و نبودن
***
پاورقی: اینم می ذارم اینجا برای خالی نبودن عریضه