سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵

!مهمونیه مدرن



جای دوستانی که نبودن خالی! یکشنبه صبح یه مهمونی رفتیم که پنج و نیم صبح بود! بذارین از اولش بگم
تو این مدتی که از ایران دور شدم همیشه به این فکر می کردم که اون جمع دوستان ایران شاید دیگه هیچوقت دور هم نتونن جمع بشن. خیلی از دوستانم حتی جواب ایمیل ها رو دیگه با تأخیر می دن چه برسه این که بتونیم یه روزی یه جایی همه رو جمع کنیم و یاد ایامی و ... آره دیگه ... تا این که
هفته پیش هانیه گفت: راستی خبر داری قراره هفته بعد یه پارتیه اینترنتی بریم! منم که دست و پام با شنیدن کلمه پارتی شل می شه و آب از دم و دستگاه تناولم سرازیر می شه با هیجان گفتم: اِاِاِاِ ... کِی؟ کجا؟ اصلاً موضوع چیه؟ هانی گفت: حمید فنایی یه ایمیل زده و از بچه ها خواسته که روز شنبه ساعت یازده شب به وقت تهران، هر جای دنیا که هستن بیان تو اینترنت تا با هم چت کنیم
ایده خیلی جالبی بود. هر چند که از حمید فنایی ما بعید بود اینقدر خلاقیت داشته باشه ولی خوب فعلاً وضع معرفت و خلاقیتش از ما بهتر بود! خلاصه ما افتادیم دنبال هِدستمون که مدت های مدیدیه دست یکی از دوستانمونه. اما از شما چه پنهون که تا همین الان هم مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد! آقا درد سرتون ندم، از اون جایی که من همیشه از حول حلیم تو دیگم به جای یازده شب شنبه به وقت تهران، یازده شب جمعه به وقت تهران که می شه پنج و نیم صبح شنبه اینجا پا شدمو تلو تلو خوران خودمو رسوندم به لپتاپ و سی و هفتا دگمه رو زدم تا بالاخره دستم خورد به دگمه پاور! تو فاصله بالا اومدن ویندوز رفتم کور مال کور مال دست و صورتمو شستم و بعدشم رفتم تو اینترنت. آقا حالا هی بشین هی بد و بیراه واسه دوستان بذار تا بیان ... اما دیدم نه خیر خبری نیست! یه ذره که بیدارتر شدم و فکر کردم دیدم ای دل غافل! ما که همین جوریش از نظر ساعتی یه روز از دنیا جولوییم یه روزم من زودتر اومدم سر قرار!؟
... بگذریم
شنبه شب با چند تا از دوستای بریزبین نشسته بودیم و من هم با شوق و ذوق از قراری که حالا دیگه مطمئن بودم فرداست! صحبت می کردم. شب هم ساعت دو گذشته بود که خوابیدیم و هانیه هم از همون اول ابراز تأسف کرد که نمی تونه به اون زودی برای فردا از خواب بلند شه. اما من با تأکید گفتم من که صبح ساعت هشت قرار برای پروژم دارم پس دو ساعت زودتر بلند می شم و یه گپی هم با دوستانمون می زنم تا از خانواده ما یک نماینده باشه
...
صبح که ساعت منفور ما شروع به دلنگ و دولونگ کرد فهمیدم باید پاشم! وقت زیادی هم نداشتم که این دنده اون دنده بشم و بگم حالا بذار پنج دقیقه دیگه هم بخوابم! خلاصه بلند شدم و دوباره برنامه دیروز رو تکرار کردم و رفتم تو اینترنت. با دیدن چراغ روشن وحید جوکار کلی حال کردم و مشغول چتیدن با وحید شدم. وحید تو هلند بود و ساعت اونجا هشت و نیم شب. خلاصه یه ذره با هم چت کردیم تا وحید سوفالی از کانادا و آتبین و حمید معزی از ایران هم اومدن. هر کی از وضع فعلی خودش می گفت و بنده هم مثل اون خانومه کنار تصویر شبکه تهران و به دلیل نداشتن هِدست می شنیدم و با تایپ کردن جواب می دادم. جالب این جا بود که بانی برنامه یعنی جناب حمید خان فنایی خودش هنوز نیومده بود. بعد از چند دقیقه حمید هم به جمع ما اضافه شد و اینقدر بلند بلند حرف زد که هنوز بعد از چند روز صداش تو سرم داره می پیچه! هر چی بهش می گفتیم بابا نوکرتم، چاکرتم، به خدا علم پیشرفت کرده، واسه چی داد می زنی، تلفن شهرستان که نیست! اما به گوشش نمی رفت که! یه جوری حرف می زد که آدم احساس می کرد مهمونی تو حلق حمید فنایی داره برگزار می شه. بابک هم که عادتشه همه جا دیر برسه اینجا هم دیرتر از بقیه اومد و کلی باعث خنده دوستان شد. اما باز دمش گرم که اومد. چون خیلی از دوستان به خودشون زحمت نداده بودن که برای دوستان سابقشون حتی نیم ساعت وقت بذارن. البته حساب دوستانی که از قبل عذرخواهی کرده بودن جداست، اما بقیه چی؟
... بگذریم
خلاصه این که دو سه ساعتی به لطف پیشرفت علم، احساس دورِ هم بودن داشتیم و کلی گفتن و تایپ کردم و شنیدیم و خوندن! بعد هم کم کم هر کی رفت دوباره سراغ روزمرگی هاشو دوباره روز از نو روزی از نو؛
!اما نکات مهم این نشست مهمتر
اول؛ آقا یکی اگه عمو آرش ما رو دید سلام ما رو هم برسونه و یه دستی هم براش بالا کنه تو رو خدا. عمو اگه ازدواج کرده بود الان بچه اش باید با ما چت می کرد
دوم؛ من و وحید سوفالی داشتیم همزمان اما با اختلاف ساعت هیجده ساعت با هم حرف می زدیم. حالا بشین حساب کن من چی گفتم!؟
سوم؛ قرار شد هر ماه این نشست مهم، مهمتر بشه و ادامه داشته باشه. حالا ببینیم و تعریف کنیم
چهارم؛ به خاطر رعایت حال همه دوستان در سراسر جهان(!) قرار بعدی به وقت آفریقای جنوبی خواهد بود. به من چه! برین از بابک بپرسین چرا!؟
پنجم؛ نداشتن هِدست درد بسیار بزرگی در این گونه مهمونیاست! باور کنین
ششم؛ اما حسنش اینه که بعد از کلی اراجیف گفتن یهو دوستان شک می کنن که من منم یا من هانیم! بعد می افتن دنبال کشف این واقعیت و هی سوال های نامربوط می پرسن! داداش از همون اول مراعات می کردی که آخرش به روغن سوزی نیفتی! حالا اگه گفتی من کیم؟
... هفتم؛ حمید عزیز واقعاً دستت درد نکنه
هشتم؛ تا قبل از این برنامه ذهنم درگیر این مسأله بود که اون جمع دوستان ایران شاید دیگه هیچوقت دور هم نتونن جمع بشن. اما حالا می دونم که اون جمع دوستان ایران دیگه هیچوقت دور هم نمی تونن جمع بشن والا همین جا قدم رنجه می فرمودند تا دل ما هم شاد بشه