دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵

خسته‌ام


بيا برويم رو به روی بادِ شمال
آن سوی پرچين گريه‌ها
سرپناهی خيس از مژه‌های ماه را بلدم
!که بی‌راهه‌ی دريا نيست
ديگر از اين همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خسته‌ام
!بيا برويم
آن سوی هر چه حرف و حديثِ امروزست
هميشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقی‌ست
می‌توانيم بدون تکلم خاطره‌ئی حتی کامل شويم
می‌توانيم دمی در برابر جهان
به يک واژه ساده قناعت کنيم
من حدس می‌زنم از آوازِ آن همه سال و ماه
!هنوز بيت ساده‌ئی از غربتِ گريه را بياد آورم
... من خودم هستم
بی خود اين آينه را رو به روی خاطره مگير
هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است
!تنها شبی هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم