پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵

وین راه بی‌نهایت ...



زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
~~~
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
~~~
رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
~~~
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
~~~
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
~~~
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت
~~~
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت
~~~
ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
یک ساعتم بگ
نجان در سایه عنایت
~~~
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
~~~
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
~~~
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت