باران میآمد
مردمان در خوابِ خانه از آبِ رفته به جوی ... سخن میگفتند
،همهمه يک عده آدمی در کوچه
!نمیگذاشت لالاییِ آرامِ آسمان را آسوده بشنوم
...
...
...
... اصلاً بگذار اين ترانه همين حوالیِ بوسه تمام شود
من خستهام میخواهم به عطرِ تشنه گيسو و گريه نزديکتر شوم
...
...
...
...
...
! کاری اگر نداری ... برو
... ورنه نزديکتر بيا میخواهم ببوسمت
!به خدا من خستهام
!خيلی دلم میخواهد از اينجا به جانب آن رهاییِ آرامِ بی دردسر برگردم
آيا تو قول میدهی دوباره من از شوقِ سادگی ... اشتباه نکنم!؟
...
...
...
...
...
... اول انگار نگاهم کرد
... اول انگار ساکت بود
!بعد آهسته گفت: برايت سنجاقسری از گيسوی رود وُ خوابِ خاطره آوردهام
آيا همين نشانیِ ساده برای علامتِ علاقه کافی نيست؟
... حالا چمدانت را بردار آرام و پاورچين از پلهها به جانب آسمان بيا
ما دوباره به خوابِ دور هفت دريا وُ هفت رود و هفت خاطره برمیگرديم
آنجا تمامِ پريانِ پردهپوش در خوابِ نیلبکهای پُر خاطره ترانه میخوانند
... آنجا خواب هم هست
... اما بلند ديوار هم هست
... اما کوتاه فاصله هم هست
!اما نزديک، نزديک ... نزديکتر بيا میخواهم ببوسمت