پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴

خسته ام




می ترسم، مضطربم
و با آن که می ترسم و مضطربم
.باز با تو تا آخرِ دنیا هستم
می آیم کنار گفتگویی ساده
تمام رؤیاهایت را بیدار می کنم
و آهسته زیر لب می گویم
برایت آب آورده ام، تشنه نیستی؟
فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد
تو پیش بینی کرده بودی که باد نمی آید
،با این همه دیروز
!پیِ صدایی ساده که گفته بود بیا، رفتم
تمام راز سفر، فقط خواب یک ستاره بود
!خسته ام ری را
می آیی همسفرم شوی؟
گفتگوی میان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن می گوییم
توی راه خوابهامان را برای بابونه های دره ای دور تعریف می کنیم
باران هم که بیاید
!هی خیس از خنده های دور از آدمی، می خندیم
بعد هم به راهی می رویم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پیش نمی آید
،کاری به کار ما ندارند ری را
!نه کرم شبتاب و نه کژدم زرد
،وقتی دستمان به آسمان برسد
،وقتی که بر آن بلندیِ بنفش بنشینیم
!دیگر دست کسی هم به ما نخواهد رسید
می نشینیم برای خودمان قصه می گوییم
تا کبوترانِ کوهی از دامنه رؤیاها به لانه برگردند
غروب است
با آن که می ترسم
،با آن که سخت مضطربم
!باز با تو تا آخر دنیا خواهم آمد