سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴

آبی، خاکستری، سیاه

در شبان غم تنهايی خويش
عابد چشم سخنگوی توام
،من در اين تاريكی
،من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوی توام؛
،گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
،گيسوان تو شب بی پايان
،جنگل عطرآلود
،شكن گيسوی توموج دريای خيال
،كاش با زورق انديشه شبی
،از شط گيسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج، گذر می كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر می كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشارِ سرور
گيسوان تو در انديشه من گرم رقصی موزون
كاشكی پنجه من
در شب گيسوی پر پيچ تو راهی می جست
چشم من چشمه زاينده اشك
گونه ام بستر رود
كاشكی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاكستری بی باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكستری بی باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده خاكستری سرد كدورت افسوس
سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست اما
تلخی سرد كدورت در تو
پای پوينده راهم بسته
ابر خاكستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران باران؛
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران باران
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤيای فراموشيهاست
خواب را دريابم
كه در آن دولت خاموشيهاست
من شكوفايی گلهای اميدم را
در رؤياها می بينم و ندايی كه به من می گويد
گر چه شب تاريك است
دل قوی دار، سحر نزديك است
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بيند
مهر صبحدمان داس به دست خرمن
خواب مرا می چيند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
ديده در آينه صبح تو را می بيند
از گريبان تو صبح صادق می گشايد پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل ياسمنی
تو چنان شبنم پاك سحری؟
نه
از آن پاكتری
تو بهاری؟
نه
بهاران از توست
از تو می گيرد وام
هر بهار
اينهمه زيبايی را
هوس باغ و بهارانم نيست
ای بهين باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو دريای خيال
پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز
مزرع سبز تمنايم را
ای تو چشمانت سبز
در من اين سبزی هذيان از توست
زندگی از تو و مرگم از توست
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را
ويرانه كنان می كاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و در اين راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده خود به كجا بشتابم؟
مرغ آبی اينجاست
در خود آن گمشده را دريابم
ز سحرگاه سر از بالش خواب بردار
كاروانهای فرومانده خواب را از چشمت بيرون كن
باز كن پنجره را
تو اگر باز كنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زيبايی را
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
كه در آن شوكت پيراستگی
چه صفايی دارد
آری از سادگيش
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسكهای كودك خواهر خويش
كه در آن مجلس جشن
صحبتی نيست ز دارايی داماد و عروس
صحبت از سادگی و كودكی است
چهره ای نيست عبوس
كودك خواهر من در شب جشن عروسی عروسكهايش می رقصد
كودك خواهر من امپراتوری پر وسعت خود را
هر روز
شوكتی می بخشد
كودك خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آيا با تو اين قصه خوش خواهد گفت؟
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دميد
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد
كودك قلب من اين قصه شاد از لبان تو شنيد
زندگی رؤيا نيست
زندگی زيبايی ست
می توان بر درختی تهي از بار، زدن پيوندی
می توان در دل اين مزرعه خشك و تهی
بذری ريخت
می توان از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو هر دو بيزار از اين فاصله هاست
قصه شيرينی ست
كودك چشم من از قصه تو می خوابد
قصه نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل سر به دامان تو بگذارم
و در خواب روم
گل به گل، سنگ به سنگ
اين دشت يادگاران تو اند
رفته ای اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می ميرد
رفته ای اينك، اما آيا باز برمی گردی؟
!چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گيرد چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی هی می پرانديم در آغوش فضا
ما قناريها را
از درون قفس سرد رها می كرديم
آرزو می كردم دشت سرشار ز سرسبزی رؤيا ها را
من گمان می كردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم هيبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه يخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم دل هر كس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گياهی سرسبز
سر برآورد
درختی شد
نيرو بگرفت
برگ بر گردون سود
اين گياه سرسبز
اين بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه روياهايی كه تبه گشت و گذشت
و چه پيوند صميميتها
كه به آسانی يك رشته گسست
چه اميدی، چه اميد؟
چه نهالی كه نشاندم من و بی بر گرديد
دل من می سوزد كه قناريها را پر بستند
و كبوترها را
آه كبوترها را
و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد
در ميان من و تو فاصله هاست
گاه می انديشم
می توانی تو به لبخندی
اين فاصله را برداری
تو توانايی بخشش داری
دستهای تو توانايی آن را دارد كه مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد شور
عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زيبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا با وجود تو شكوهی ديگر
رونقی ديگر هست
می توانی تو به من زندگانی بخشی
يا بگيری از من آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خنديدم
من ژوليده به آراستگی خنديدم
سنگ طفلی، اما
خواب نوشين كبوترها را در لانه می آشفت
قصه بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت
چه تهيدستی مرد
ابر باور می كرد
من در آيينه رخ خود را ديدم
و به تو حق دادم
آه می بينم، می بينم
تو به اندازه تنهايی من خوشبختی
من به اندازه زيبايی تو غمگينم
!چه امید عبثی
من چه دارم كه تو را در خور؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو؟
هيچ
تو همه هستی من
هستی من تو
همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چيز
تو چه كم داری؟
هيچ
بی تو در ميابم
چون چناران كهن
از درون تلخی واريزم را
كاهش جان من
اين شعر من است
آرزو می کردم که تو خواننده شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه، دريغا، هرگز
باورنم نيست كه خواننده شعرم باشی
!كاشكی شعر مرا می خواندی
بی تو من چيستم؟
ابر اندوه
بی تو سرگردانتر از پژواكم در كوه
گرد بادم در دشت برگ
پاييزم، در پنجه باد
بی تو سرگردانتر از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بی سر و سامان
بی تو
اشكم
دردم
آهم
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاكستر سردم
خاموش
نتپد ديگر در سينه من
دل با شوق
نه مرا بر لب، بانگ شادی
نه خروش
بی تو ديو وحشت
هر زمان می دَرَدَم
بی تو احساس من از زندگی بی بنياد
و اندر اين دوره بيداد گريها
هر دم كاستن
كاهيدن
كاهش جانم كم كم
چه كسی خواهد ديد مردنم را بی تو؟
بی تو مردم، مردم
گاه می انديشم خبر مرگ مرا با تو
چه كس می گويد؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا از كسی می شنوی
روی تو را كاشكی می ديدم
شانه بالازدنت را بی قيد
و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه عجيب!‌ عاقبت مرد؟
افسوس
!كاشکی می ديدم
من به خود می گويم
چه كسی باور كرد
جنگل جان مرا آتش عشق تو خاكستر كرد؟
باد كولی
ای باد تو چه بيرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عريان كردی
و جهان را به سموم نفست ويران كردی
باد كولی تو چرا زوزه كشان همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو كوبان بر خاك گذشتی همه جا؟
آن غباری كه برانگيزاندی
سخت افزون می كرد
تيرگی را
در دشت و شفق، اين شفق شنگرفی
بوی خون داشت
افق خونين بود
كولی باد پريشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می كردی هنگام غروب
تو به من می گفتی
صبح پاييز تو، ناميمون بود
من سفر می كردم و در آن تنگ غروب
ياد می كردم از آن تلخی گفتارش
در صادق صبح دل من پر خون بود
در من اينك كوهی
سر برافراشته از ايمان است
من به هنگام شكوفايی گلها در دشت باز برمی گردم
و صدا می زنم
آی باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز كن پنجره را
كه پرستو می شويد
در چشمه نور
كه قناری می خواند
می خواند آواز سرور
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد
سبز برگان درختان همه دنيا را
نشمرديم هنوز
من صدا می زنم
باز كن پنجره، باز آمده ام من پس از رفتنها، رفتنها؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو، اكنون به نياز آمده ام
داستانها دارم از دياران كه سفر كردم و رفتم بی تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم، می رفتم، تنها
تنها و صبوریِ مرا كوه تحسين می كرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نيست
كاروانهای محبت با خويش
ارمغان آوردم
من به هنگام شكوفايی گلها در دشت باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم
آی با باز كن پنجره را
پنجره را می بندی
با من اكنون چه نشستنها، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشيهاست
چه كسی می خواهد من و تو ما نشويم
!خانه اش ويران باد
من اگر ما نشوم، تنهايم
تو اگر ما نشوی، خويشتنی
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگی را در شرق باز برپا نكنيم
از كجا كه من و تو مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزی
همه برمی خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشينی
چه كسی برخيزد؟
چه كسی با دشمن بستيزد؟
چه كسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون آويزد
دشتها نام تو را می گويند
كوهها شعر مرا می خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه اندوه ز چيست؟
در تو اين قصه پرهيز كه چه؟
در من اين شعله عصيان نياز
در تو دمسردی پاييز كه چه؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنايی با شور؟
و جدايی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
يا غرق غرور؟
سينه ام آينه ای ست با غباری از غم
تو به لبخندی از اين آينه بزدای غبار
آشيان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار
كه دستان من آن اعتمادی كه به دستان تو دارد
به فراموشيها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گويم
آه با تو اكنون چه فراموشيها
با من اكنون چه نشستها، خاموشيهاست
تو مپندار كه خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزی
همه برمی خيزند
آذر، دی چهل و سه خورشیدی حميد مصدق