دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۴

!آخیش

بعد از چند روز درد سرِ اسباب کشی، بالاخره امروز کاملاً از شرش خلاص شدم و خیالم از این بابت راحت شد. اما چشمتون روز بد نبینه که من امروز چندین ساعت دنبال حلقه ام می گشتم و مجبور شدم که همه چیزایی رو که چیده بودم بریزم بهم! آخرشم امین اومد کمکم و حلقه رو از یه جایی چیدا کرد که من هر چی فکر می کنم نمی فهمم که چرا من ندیدمش! حلقه روی کتابخونه ای بود که من امروز جابه جاشم کرده بودم. حالا چطور حلقه اونجا بوده و من ندیدم و موقع جابه جایی هم نیفتاده، والا من بیلمیرم! خلاصش این که
!آخیــــــــــش