خیلی آروم قدم بر می داشت. سلانه سلانه. بیشتر از 35 سال نداشت. اما شکسته تر از سنش بود. نگاه ماتش به روبرو در جستجوی چیزی بود اما هیچ چیزی توجهش رو جلب نمی کرد. بیهوده می رفت؟ کسی نمی دانست. با همان آرامش آزار دهنده اش رفت کنار خیابان ایستاد. تاکسی ها و مسافر کش ها مثل همیشه از هر ترفندی برای سبقت گرفتن از همدیگر استفاده می کردن تا اونو مال خودشون کنن. عین یک ماهی خسته بین یک مشت کوسه گرسنه! اما مرد تنها با نگاه به سمتی دیگر به همه جواب منفی می داد. صدای مسافرکش ها، صدایی آزار دهنده بود که انگار مرد تنها نمی شنید؛
! مرتیکه مگه مرض داری -
! خوب اگه نمی خوای سوار تاکسی بشی برو تو پیاده رو دیگه عوضی -
همراه صداها به داخل ماشین رفتم. راننده عصبانی ادامه داد: مردم دیوونه شدن به خدا. یارو ... خله وایساده کنار خیابون عشوه میاد عین ... ها
دوباره بر می گردم به سمت مرد خسته. همچنان ایستاده. ماشینی از دور میاد. مرد خسته دستشو بالا می بره. نگاهم به سمت ماشین می ره. خانوم جوونی توی ماشینه. شاید 25 ساله باشه. دختر با تعجب نگاه می کنه. مرد رو می بینه. مرد خسته در ذهن دختر جوون نقش می بنده: این چرا برای من دست تکون می ده؟ قیافش که آشنا نیست! به تیپش هم نمی خوره مزاحم باشه. ولش کن بابا به من چه... و رد می شه. اما هنوز در آینه تصویر مرد خسته رو دنبال می کنه. نگاه خیره مرد خسته به ادامه مسیر ماشین باعث انصراف دختر می شه. ترمز می کنه. تکون ناگهانیه مرد خسته باعث واکنش ناخود آگاه دختر جوون می شه. با دنده عقب به سمتی می ره که مرد خسته هم با قدم های سریعش بهش نزدیک می شه. در همون حال با فشار دگمه قفل در، در ماشینو قفل می کنه. جلوی پای مرد می ایسته. پنجره رو چند سانتی متر می کشه پائین. مرد دولا می شه؛
سلام خانوم ... سلام ... می تونم سوار شم؟ ... شما؟ ... من _____هستم ... من شما رو نمی شناسم آقا. می تونم کاری براتون انجام بدم؟ ... اگه اجازه بدین سوار بشم عرض می کنم
دختر با خودش فکر می کنه. تصویر صفحه حوادث روزنامه ها میاد جلوی چشمش؛
آقا اگه کاری دارین همین جا بفرمایین وگرنه شرمنده ام. نمی تونم
مرد مستأصل نگاه می کنه. دختر ادامه می ده: من خیلی دیرم شده آقا
دگمه بالا بر شیشه رو فشار میده و در همون حال نگاه مرد به حلقه توی دست دختر می افته. ماشین راه می افته و مرد همچنان خیره به مسیر حرکت ماشین نگاه می کنه. وقتی دختر جوون به محل کارش می رسه همه چی رو فراموش می کنه. اما مرد خسته با پاهایی سست و لرزان به سمت خونه راه می افته. توی راه از کنار صدای بوق ماشین ها و بد و بیراهه های راننده ها به سادگی می گذره. آهسته و بی انرژی وارد خونه می شه. می ره کنار پنجره ای که پرده ای نیمه نصب شده داره. رو به خونه پشتی می شینه و مشغول نوشتن می شه؛
سلام زندگی. این آخرین باریه که برات نامه می نویسم. امروز برای اولین بار بالاخره باهاش حرف زدم. می دونستم منو نخواهد شناخت. اما من که می شناختمش! اصلاً مگه می شه بعد از این همه سال عشق بازی از ذهنم بره! اما اون که منو نشناخت. زندگی! این راز رو فقط به تو می گم. به تو که خودت باعث و بانی راز من هستی. روزی که دیدمش یه دختر 20-21 ساله بود. من یه هفته به ازدواجم مونده بود. اون روز که اومدم توی این خونه برای آوردن و چیدن وسایل با دختری اومده بودم که قرار بود همسرم بشه. موقع نصب این پرده بود که این دختر رو دیدم. اون هم منو دید و لبخند زد. مثل دیوونه ها وایساده بودم و نگاهش می کردم. هیچ چیز خاصی نداشت. نه توی صورتش و نه توی رفتارش. اما من مسخ شده بودم. دختری که قرار بود همسرم باشه، منو دید. ناراحت شد. اما من حالم بدتر از این حرف ها بود. هنوز مثل دوونه ها نگاه می کردم. قهر کرد. برای همیشه رفت. بعد از اون هرگز ندیدمش. من هم در همون لحظه رفتم اما به رؤیای زندگی با اون دختر! و البته من هم هرگز برنگشتم ... اطرافیانم هر چقدر نصیحتم کردن، فایده نداشت.هر روز به عشق دیدن اون به خونه ای می اومدم که هنوز پرده اش نصفه و کاره نصب شده بود! لحظه ای که نگاهمون در هم گره خورده بود هر لحظه جلوی چشمانم هست. هر روز می گفتم امروز دیگه باهاش حرف می زنم ولی نمی زدم! 5 سال به عشق یک نگاه و لبخند سوختم و چیزی نگفتم. تا این که دیشب چند نفر که تا حالا ندیده بودمشون با دسته گل رفتن خونشون. می دونستم موضوع چیه. قلبم درد گرفت. به خودم سر کوفت زدم که این قدر نرفتی تا کار از کار گذشت. خسته و ناامید پشت پنجره نشستم تا صبح. از خواب که پاشد من هم بلند شدم. رفتم بیرون منتظرش شدم. می دونستم امروز آخرین فرصتمه. اما منو نشناخت! به من که نگاه کرد تمام وجودم در آتش سوخت. وقتی که رفت فکر می کرد که تنها رفته. اما خبر نداشت که جان مرا هم با خودش برد. مثل قلبم که 5 سال پیش برده بود