پنجشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۶

پنجره را می‌بندم


چرا به ياد نمی‌آورم!؟

از دره‌های دور، آوای گنگ کسی می‌آيد

زنبق‌ها، پونه‌ها، زنبورها

بيدها و پروانه

بيدها و سايه‌های پسين

کودکی‌های مرا زنی در زنبيل خويش به خانه شما آورد

يادهای غريب، شبهای بلند

و ترنم و خاطره‌ای که از ترانه خوابهای من گريخته‌اند

چرا به ياد نمی‌آورم!؟

کلاغی بر بام خانه تو

ترديد مرا رقم می‌زد

دره‌ی اوين پر از آواز بابونه و گردو بود

شگفتا هر چه تو را به يادم بياورد، زيباست

بوی نمور کوچه و کلمات

نگاه مورب کسی که از انتهای بن‌بست باز آمده است

و دستها، دامنه‌ها، روزنامه‌های عصر، پتوی کهنه‌ای بر هره‌ ديوار

هرچه تو را به يادم بياورد، زيباست

پنجره را می‌بندم

من عادتِ آرام دقيقه‌شماری مغمومم

چرا به ياد نمی‌آورم؟

هميشه

من هميشه پيش از پا نهادن به هر نهری

نخست مشتی از انعکاس آن را نوشيده‌ام

باور کن

باور کن از شنيدن هر صدای نابهنگامی

انگار ديگر هيچ ترانه‌ای را به ياد نمی‌آورم