Photo by: David Shelby
برهنه به بستر بیکسی مُردن،
تو از يادم نمیروی
خاموش به رساترين شيونِ آدمی،
تو از يادم نمیروی
گريبانی برای دريدنِ اين بغضِ بیقرار،
تو از يادم نمیروی
سفری ساده از تمامِ دوستتْ دارمِ تنهايی،
تو از يادم نمیروی
سوزَنريزِ بیامانِ باران، بر پيچک و ارغوان،
تو از يادم نمیروی
تو ... تو با من چه کردهای که از يادم نمیروی؟!
دير آمدی ... دُرُست!
پرستارِ پروانه و ارغوان بودهای، دُرُست!
مراقب خواناترين ترانه از هقهقِ گريه بودهای، دُرُست!
رازدارِ آوازِ اهل باران بودهای، دُرُست!
خواهرِ غمگينترين خاطراتِ دريا بودهای، دُرُست!
اما از من و اين اندوهِ پُرسينه بیخبر، چرا؟
آه که چقدر سرانگشتِ خسته بر بُخار اين شيشه کشيدم
چقدر کوچه را تا باورِ آسمان و کبوتر
تا خوابِ سرشاخه در شوقِ نور
تا صحبتِ پسين و پروانه پائيدم
و تو نيامدی!
باز عابران، همان عابرانِ خستهی هميشگی بودند
باز خانه، همان خانه و
کوچه، همان کوچه و
شهر، همان شهر ساکتِ ساليان ...!
من اما از همان اولِ بارانِ بیقرار میدانستم
ديدار دوبارهی ما مُيَسّر است ... ریرا!
مرا نان و آبی،
علاقهی عريانی،
ترانهی خُردی،
توشهی قناعتی
بس بود تا برای هميشه با اندکی شادمانی و
شبی از خوابِ تو سَر کُنم.