Photo by: Mike McGlothlen
چقدر برای بستنِ چمدان و خاموشیِ چراغ
بهانه آورده بود!
کليدِ کهنه در دستش بود وُ
باز پیِ چيزی شبيه بستنِ گريه به باران میگشت.
انگار هيچ ميلِ روشنی به امکانِ تشنگی نداشت،
از آبها، آينهها، آدميان وُ
آرزوهای دورشان بريده بود،
نگران مینمود،
يکجوری دلواپسِ گلدانِ ياس و اَبايی و نيلوفر،
هی در مرورِ يکی دو خاطره ... قدم میزد،
حتی قدمهای خستهاش را
تا کنار جدولِ شکستهی کوچه شمرد،
يک لحظه آمد که برگردد
يک لحظه ماند و گمان کرد
عطسهی دورِ ستارهای شنيده است.
انگار چشم به راهِ کسی
پی کتابی
چراییِ چيزی
هنوز نگرانِ گمشدنِ گوشوارههای دريا بود.
اين بار جورِ ديگری روی دريا را بوسيد،
يکی دو آدينه مانده به آخر آبان بود
گفت: با آن که رفتنِ هميشهی ما
با خوابِ نيامدن يکیست،
اما من دوباره نزدِ نزديکترين کسانِ خود برمیگردم.
يک روز، دو روز، سه روز و هنوز ...!
پس کی؟
کی کبوتر غمگين، برادرِ بينا، ستارهی نيمسوز؟
حالا يکی میگويد
هر جا که هست
همين حدودِ آشنا با ماست،
يکی میگويد من خودم ديدم
شبيه کبوتری از بالِ بيد
پَر زد و بالای آسمان رسيد،
و بسياری هنوز بر اين باورند که ديگر تو
برای بستنِ چمدان و خاموشیِ چراغ
بهانه نخواهی آورد.
بهانه آورده بود!
کليدِ کهنه در دستش بود وُ
باز پیِ چيزی شبيه بستنِ گريه به باران میگشت.
انگار هيچ ميلِ روشنی به امکانِ تشنگی نداشت،
از آبها، آينهها، آدميان وُ
آرزوهای دورشان بريده بود،
نگران مینمود،
يکجوری دلواپسِ گلدانِ ياس و اَبايی و نيلوفر،
هی در مرورِ يکی دو خاطره ... قدم میزد،
حتی قدمهای خستهاش را
تا کنار جدولِ شکستهی کوچه شمرد،
يک لحظه آمد که برگردد
يک لحظه ماند و گمان کرد
عطسهی دورِ ستارهای شنيده است.
انگار چشم به راهِ کسی
پی کتابی
چراییِ چيزی
هنوز نگرانِ گمشدنِ گوشوارههای دريا بود.
اين بار جورِ ديگری روی دريا را بوسيد،
يکی دو آدينه مانده به آخر آبان بود
گفت: با آن که رفتنِ هميشهی ما
با خوابِ نيامدن يکیست،
اما من دوباره نزدِ نزديکترين کسانِ خود برمیگردم.
يک روز، دو روز، سه روز و هنوز ...!
پس کی؟
کی کبوتر غمگين، برادرِ بينا، ستارهی نيمسوز؟
حالا يکی میگويد
هر جا که هست
همين حدودِ آشنا با ماست،
يکی میگويد من خودم ديدم
شبيه کبوتری از بالِ بيد
پَر زد و بالای آسمان رسيد،
و بسياری هنوز بر اين باورند که ديگر تو
برای بستنِ چمدان و خاموشیِ چراغ
بهانه نخواهی آورد.