Lake Eyre Photo by: Murray Fredericks National Geography Magazine - September 2011
کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا
مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است ...
و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر ...
شب خرداد، به آرامی
یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد ...
و نسیمی خنک
از حاشیهی سبز پتو خواب مرا میروبد ...
بوی هجرت میآید:
بالش من پر آواز پر چلچلههاست.
صبح خواهد شد
و به این کاسهی آب
آسمان هجرت خواهد کرد ...
باید امشب بروم ...
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم،
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود!
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد!
هیچ کسی زاغچهیی را سر یک مزرعه جدی نگرفت!
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد ...
وقتی از پنجره میبینم حوری
- دختر بالغ همسایه -
پای کمیابترین ناروَن روی زمین،
فقه میخواند!
چیزهایی هم هست،
لحظههایی پر اوج
مثلاً شاعرهیی را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود
که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت!
و شبی از شبها،
مردی از من پرسید:
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم ...
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم ...
و به سمتی بروم،
که درختان حماسی پیداست!
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند ...
یک نفر باز صدا زد: سهراب
کفشهایم کو؟
×××
سهراب سپهری