خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی | چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی | |
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی | چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی | |
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی | شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی | |
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم | نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی | |
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم | که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی | |
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان | تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی | |
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم | دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی | |
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت | برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی | |
تو که گفتهای تأمل نکنم جمال خوبان | بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی | |
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن | نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی |
سهشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۲
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
اشتراک در:
پستها (Atom)