چه خیال خامیست،
درمان درد بی درمانت،
با نوش داروی زمان ...
از آن سهشنبهی لعنتیِ تو،
تا این چهارشنبهی سیاهِ من،
نهصد و سی و نه بار جان دادهام،
اما تو بر بالینم نیامدی ...
چشمانم به راهت خشکید،
اما تو به دیدارم نیامدی ...
بغضم را در گلویم نگه داشتم،
اما تو به آغوشم نیامدی ...
×××
حالا دیگر درد نبودت را،
-
تا به زانو در آمدنم -
بر دوش خواهم کشید ...
و خاطرهی روزهای بیبازگشتم را،
-
همچو سمی شیرین و کشنده -
قطره قطره خواهم نوشید ...