سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۴

پنج هزار سیصد و هشتاد و نه روز


تمام شد ...
به همین تلخی ...
به همین کوتاهی ...
هنوز یک ساعت نشده بود که فهمیده بودم فردا قرار است روز آخر باشد؛
اما تن بی رمقش توان تحمل یک شب دیگر پر اندوه را نداشت.
به خانه که رسیدم، خبرش آمد.
بی مجال اندیشه ...
و من ماندم و این بغض دردآلود ...
و من ماندم در این درد بغض آلود ...
و من ماندم و این قلبی که انگار از چشمانم دارد بیرون می‌زند ...
و تو رفتی و من تا آخرین نفسم عاشقت خواهم بود.
به همین تلخی ...
به همین بلندی ...
تمام شد ...