سلام
!امروز خیلی حرف می خوام بزنم، تحمل کن
!اول از همه میخوام یه خاطره ای رو بگم که خوب بوده و حالا آزار دهنده شده
این عکسی که این بالا گذاشتم، جیگرمو میسوزونه. این مال هشتم مهر ماه 1379، یعنی 5 سال پیشه. اینجا ماسوله اس و عکسم خودم گرفتم. ما یه اکیپ 40 نفره شدیم و خودمون راه افتادیم بریم فومن و ماسوله. سفر خوبی بود، خیلی خوب . اما می دونین این جمعی که الان تو این عکس می بینین، هیچ وقت دیگه نمی تونه جمع بشه، هیچ وقت.
می دونی امیر جان اون شبی که بابکِ عزیز بهم زنگ بود و بدونه لحن زیبای همیشگیش برام پیغام گذاشته بود که باهاش تماس بگیرم تنها فکری که نمی کردم این بود که ... امیر جان وقتی فرداش فهمیدم بی خبر رفتی، دلم گرفت. احساس تهی بودن بهم دست داد؛ اومدم تا برای آخرین بار ببینمت و دیدمت! ... ولی امیر جان دلم بیشتر گرفت ...امیر جان، بُغضی که توی محل کارم باز شده بود دوباره شکل گرفت و دیگه هم باز نشد ... هنوزم نشده. امیر جان می دونم نوشتن این چیزا به نظر دردی رو دوا نمی کنه ولی من نمی تونم ننویسم، نمی تونم نگم که هنوز هم باورم نمیشه که این جمع، دیگه نمی تونه جمع بشه ، نمی تونم از دل تنگیام چیزی نگم ، نمی تونم
روحت شاد
*******************************************
خوب بگذریم، راستی دیروز اولین امتحانمو تو دانشگاه دادم ، بدم نشد! یعنی امیدوارم بد نشده باشه! دیروز بعد از ظهر زنگ زدم به شرکت، تو ایران. نمی دونم چرا این کارو کردم، ولی یهو تصمیم گرفتمو بعدش دیدم دارم با خانم وندادی حرف میزنم. برام جالب بود که واکنش های متفاوتی رو از کسایی که باهاشون حرف زدم دیدم. مثلاً می تونم بگم اصلاً انتظار نداشتم که خانم وندادی دلش برام تنگ شده باشه ولی از نوع حرف زدنش میشد اینو فهمید. یا بر عکس باورم نمیشد مهندس فرهادی(محمدرضا) و مهندس بمانی توی این چند ماه اینقدر ازم دور شده باشن. اما حسین و خشایار طبق معمول خیلی سر حالم آوردن. جداً خوشحال شدم، وقتی باهاشون حرف زدم
********************************************
راستی امروز که اومدم دیدم بابک و علی و دوباره کاوه، واسم پیام گذاشتن؛ حال کردم. آقاممنون! بعد هم تازه فهمیدم علی یه وبلاگ توپ داره
********************************************
!آه پیله دنیا تنگِ توت نشین
به رؤیای پروانگی پیر می شویم و از خواب آن گلِ سرخ
!عطری از آوازِ ابریشم، نخواهیم شنید