نه
،پرس و جو مکن
حالم خوب است ؛
همین دم دمای صبح
!ستاره ای به دیدن دریا آمده بود
،می گفت ملائکی مغموم ماه را به خواب دیده اند
!که سراغ از مسافری گمشده می گرفت
...باران می آید
و ما تا فرصتی ... تا فرصتِ سلامی دیگر خانه نشین می شویم
!کاش نامه را به خط گریه می نوشتم ری را
چرا بایداز پسِ پیراهنی سپید
هی بی صدا و بی سایه بمیریم
!هی ... همین دلِ بی قرار من؛ ری را
کاش این همه آدمی
!تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می داشتند
!ری را ... ری را
،تنها تکرار نام توست که می گویدم
!دیدگانت خواهرانِ بارانند