شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴

نشانی ها


حالا ديگر دير است
من نام كوچه های بسياری را از ياد برده ام
نشانی خانه های بسياری را از ياد برده ام
!... و اسامی آسان نزديكترين كسان دريا را
راستی آيا به همين دليل ساده نيست كه ديگر هيچ نامه ای به مقصد نمی رسد؟
!نه ری را
سالها و سالها بود كه در ايستگاه راه آهن
در خواب و خلوتِ ورودی همه شهرها، كوچه ها، جاده ها، ميدان ها
چشم به راه تو از هر مسافری كه می آمد
سراغ كسی را می گرفتم
... كه بوی ليموی شمال وشب حلال دريا را می داد
چقدر كوچه های خلوت بامدادی را خيسِ گريه رفتم
... و در غم غروب باز آمدم
من می دانستم تو از ميان روشن ترين رؤياهای روزگار
تنها ترانه های ساده مرا برگزيده ای
چرا كه من هنوز هم خسته ترين برادر همين سادگانِ زمينم
! ری را
هر بار كه نام تو بر دفتر گريه های من جاری شد
مردمانی را ديدم كه آهسته می آمدند
همانجا در سايه سار گريه و بابونه، عطر تو را از باغ پروانه به خواب كودكان خود می خواندند
مردمان می فهمند
مردمان ساكت و مردمان صبور می فهمند
مردمان ديری ست كه از راز واژگان ساده من
به معنایِ بعضی از آوازها رسيده اند
...رازی دارد اين سادگی
...اين رسیدن رؤيا
... معلوم است كه بعد از نامه ها مرا آوازی از تحمل اوقات گريه آموخته اند
كجا می روی حالا؟
...بيا
،هنوز تا كشف نشانی آن كوچه
... حرفِ ما بسيار و وقتِ ما اندك وآسمان هم كه بارانی ست
،اصلاً فرض كه مردمان هنوز درخوابند
،فرض كه هيچ نامه ای هم به مقصد نرسيد
،فرض كه بعضی از اينجا دور
حتی نان از سفره و كلمه از كتاب
...شكوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفته اند
با رؤياهامان چه می كنند؟