چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۴

غزل




سینه مالامال دردست، ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد، خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهرِ تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت

صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع، چو گل

شاه ترکان فارغست از حال ما، کو رستمی

در طریق عشق بازی امن و آسایش خطاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

رهروی باید، جهانسوزی، نه خامی، بی غمی

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت، وز نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

کاندرین دریا نماند هفت دریا شبنمی