... میدانم
حالا سالهاست که ديگرهيچ نامهای به مقصد نمیرسد
،حالا همه میدانند که همهی ما يکطوری غريب
يک طوری ساده و دور
!وابستهی ديرسالِ بوسه و لبخند و علاقهايم
... آن روز
،همان روز که آفتاب بالا آمده بود
دفتر مشق ما هنوز خوابِ عصر جمعه را میديد
،ما از اولِ کتاب و کبوتر تا ترانهی دلنشين پريا
!ریرا و دريا را دوست میداشتيم
ـــــــــــــــــــــــــــــ
!ديگر سراغت را از نارنجِ رها شده در پيالهی آب نخواهم گرفت
!ديگر سراغت را از ماه، ماهِ درشت و گلگون نخواهم گرفت
!ديگر سراغت را از گلدانِ شکسته بر ايوانِ آذرماه نخواهم گرفت
،ديگر نه خوابِ گريه تا سحر
!نه ترسِ گمشدن از نشانیِ ماه
!ديگر نه بُنبستِ باد و نه بلندای ديوارِ بیسوال
... من، همين منِ ساده ... باور کن
! برای يکبار برخاستن هزارهزار بار فروافتادهام
!ديگر میدانم نشانیها همه دُرُست
کوچه همان کوچهی قديمی و کاشی همان کاشیِ شبْ شکستهی هفتم
... خانه همان خانه و باد که بیراه و بستر که تهی
!ها ریرا
... میدانم
حالا میدانم همهی ما جوری غريب ادامهی دريا و نشانیِ آن شوقِ پُر گريهايم
... گريه در گريه
... خنده به شوق
... نوش نوش
...لاجرعهی ليالی
... در جمع من و اين بُغضِ بیقرار، جای تو خالی