دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۴

I'm so hollow!


... می‌دانم

حالا سالهاست که ديگرهيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد

،حالا همه می‌دانند که همه‌ی ما يک‌طوری غريب

يک طوری ساده و دور

!وابسته‌ی ديرسالِ بوسه و لبخند و علاقه‌ايم

... آن روز

،همان روز که آفتاب بالا آمده بود

دفتر مشق ما هنوز خوابِ عصر جمعه را می‌ديد

،ما از اولِ کتاب و کبوتر تا ترانه‌ی دلنشين پريا

!ری‌را و دريا را دوست می‌داشتيم

ـــــــــــــــــــــــــــــ

!ديگر سراغت را از نارنجِ رها شده در پياله‌ی آب نخواهم گرفت

!ديگر سراغت را از ماه، ماهِ درشت و گلگون نخواهم گرفت

!ديگر سراغت را از گلدانِ شکسته بر ايوانِ آذرماه نخواهم گرفت

،ديگر نه خوابِ گريه تا سحر

!نه ترسِ گمشدن از نشانیِ ماه

!ديگر نه بُن‌بستِ باد و نه بلندای ديوارِ بی‌سوال

... من، همين منِ ساده ... باور کن

! برای يکبار برخاستن هزار‌هزار بار فروافتاده‌ام

!ديگر می‌دانم نشانی‌ها همه دُرُست

کوچه همان کوچه‌ی قديمی و کاشی همان کاشیِ شبْ شکسته‌ی هفتم

... خانه همان خانه و باد که بی‌راه و بستر که تهی

!ها ری‌را

... می‌دانم

حالا می‌دانم همه‌ی ما جوری غريب ادامه‌ی دريا و نشانیِ آن شوقِ پُر گريه‌ايم

... گريه در گريه

... خنده به شوق

... نوش نوش

...لاجرعه‌ی ليالی

... در جمع من و اين بُغضِ بی‌قرار، جای تو خالی