!پروانه
!هی پروانه
،من از وزيدن اين لحظه ها
!هرگز هيچ اميدی به آمدن آن روز روشن نداشته ام
!تو هم از تنگ اين غروب تشنه بترس
خيلی وقت است بادها
،از غارت سحرگاه شبنم فروش
!به خاموشی خارزار شهريوری رسيده اند
... اين آخرين وصيت من است
ديگر وزيدن ولگرد اين لحظه ها
!هيچ عطری از شفای بنفشه نخواهد آورد
راهی نيست تا حنابندان دوباره اردیبهشت وعلف
بايد به قول همين بوته راه نشين قناعت كنی
ورنه بادها
... تو را به نانوشته ترين دفتر نامه ها خواهند فروخت