یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۵

!نازک تر از نسیم



!هی ماهیِ بی‌جفتِ بازيگوش
تو در حوضکِ اين حياطِ بی‌سيب و سايه چه می‌کنی؟
اينجا که نه زادرودِ من است و
!نه رود و رؤيای تو
ـ ـ ـ ـ ـ
،حالا من از حديثِ آن همه ناروا
روايت‌نويسِ اندوهِ آدمی شدم؛
پس تو چرا قناعت به گفت‌وگوی اين گريه کرده‌ای؟
"دست به دلم نگذار حوصله دوباره ديدنِ دريا در من نيست"
عجيب است، بعد از اين همه سال
!همين که باز اسمِ دريا می‌آيد، يک طوری بفهمی نفهمی ... گريه‌ام می‌گيرد
ببينم، تو دلتنگ دريا نمی‌شوی؟
اين شما بوديد که هی از هوای رود و "
!چه می‌دانم ... چراغِ آسمان می‌گفتيد
ما هم باور آورديم که تمامِ رودهای جهان
!رو به جانبِ دريا دارند
چه می‌دانستيم: راهِ دريا دور و
ستاره خاموش و
... خوابِ حادثه بسيار است
،حالا برو می‌خواهم کمی با ماهِ بی‌قرارِ امشب
"!از شکايتِ سيب و سکوتِ سايه گفت‌وگو کنم
!نه ماهیِ‌ کوچکِ بی‌چراغ
!تو اشتباه می‌کنی
!همه ما جوری ساده در شمارشِ رودهای به دريا رسيده ... اشتباه کرده‌ايم
،گاه در حوضکِ خاموش هر شبی حتی
،می‌توان از تمرينِ رود و چراغ و ترانه
... به دريا رسيد