فقط يک حس و حالِ ساده است
يک حس و حالِ عجيب
يک حس و حالِ قشنگ
مثل خيره شدن در خوابِ پرده و پرچين و آينه
حالا پرده و پرچين و آينه، چه ربطی به رويای آدمی دارند من نمیدانم؟
!هر چه بيايد، آمده است، میآيد
نه دستِ من است که پلهای پشتِ سرِ ستاره را بشمارم
نه تو از اين ترانه به احوالِ آينه خواهی رسيد
... فقط بايد گذاشت و رفت و راه به منزلِ دريا بُرد
اهلش هستی؟
آن چه برای من از ميلِ رفتن مهمتر است
!نان و چراغ و چيزهای چندانی نيست
راستش اين روياها آنقدر پيشِ پا افتادهاند
!که دست از سرِ احوالِ آدمی برنمیدارند
حالا سالهاست که به اين آينه عادت داريم
عينِ آينه میآييم و شبيهِ ستاره میشکنيم
... خُب، هر کس به راه خويش