دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

از شب و این درد پنهان خسته ام


.... پناه بر تو ای فهم فراموشی
!که شب ها به یادش هستم و روزها به خوابش

----
وقتی که آمدم از لا به لای آن هم زندگی، آن همه خاطره
تنها کوله باری از لباس و کتاب آوردم که مبادا دلم برایش تنگ شود
اما همان لباس و کتاب بی جان هم

پر از خاطرات یک زندگی بودند و من نمی دانستم
!از آنجا که آمدم، آمدم که بمانم، آمدم که برنگردم
.... اما

----
.... پناه بر تو ای فهم فراموشی
!که شب ها به یادش هستم و روزها به خوابش
... دریغا باران بهاری یک عصر اردیبهشت
... نغمه ساز و دهل نوروز
... بوی مدرسه
!و برف هایی که هرگز فراموششان نخواهم کرد
----
... تو هم که انگار هیچ