پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۵

قصيده‌ای ناتمام از تمام بوسه‌های بی‌سرانجام





،هنوز تا شبِ قرارِ تو گويا
چند چراغ ديگر از طیِ اين شبانه باقی بود
که پرنده‌ای با شتابِ چيزی شبيه باد
آمد و دَمی در برابر دريا
... روی همان چينه‌ی کاهگلی نشست
آن سوتر از رديف روياها
هماغوشِ باران و گريه‌های بلند
،زنی آهسته از پسِ پرده نگاهش می‌کرد
انگار قاصدِ غزلی ناسروده از اندوهِ گيسويی بُريده بود
که رو به دامنه‌ی دوری از غروب
!چشم به راهِ پرنده‌ای ديگر می‌گريست


!هی بی‌قرار
!... دلِ نازک‌تر از نمی‌دانم چه
تو يعنی نمی‌دانستی !؟
پشتِ همين کوچه‌ی خواب و چينه‌ی خاکستر
باغی بوده است بالا دستِ دريا و دامنه؟
!نه
هنوز جای پای تو بر سايه‌روشنِ آب و
ساحلِ ستاره پيدا بود
که باد با شتابِ چيزی شبيه باد
آمد و چراغ مُرده بر دو دستِ دريا را با خود بُرد
،آن روز غروب
آن سوتر از کمانه‌ی آب‌های دور
سمتِ هماغوشی سايه با آسمانِ بلند
مردی در پسِ آستين بی‌سوال ... آهسته می‌گريست
پرنده‌ی مغموم بر چينه‌ی کاهگلی نگاهش می‌کرد
انگار قصيده‌ای ناتمام از بوسه‌های بی‌سرانجامِ باران بود


!هی بی‌قرار
!دلِ نازک‌تر از نسيمِ نيامده ... ری‌را
تو يعنی نمی‌دانستی ...!؟