وقتی يک جوری
يک جورِ خيلی سخت
خيلی ساده میفهمی
حالا آن سوی اين ديوارهای بلند
يک جايی هست که حال و احوالِ آسانِ مردم را میشود شنيد
يا میشود يک طوری از همين بادِ بیخبر حتی
عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهميد
تو دلت میخواهد يک نخِ سيگار
کمی حوصله
يا کتابی
لااقل نوکِ مدادی شکسته بود
تا کاری
کلمهای
مرورِ خاطرهای شايد